🩸33🩸

123 16 0
                                    


🐉استیون🐉

محکم بغلش کردم که متوجه ی خونی که از سرش جاری شد شدم و بعد از اون بیهوشیش!

با وحشت به پشت سرش خیره شدم که متوجه ی شیشه خرده ای شدم که سرش رو خراش داده بود!
کل اتاق در اثر اون حمله ی لحظه ای شیطانی بهم ریخته بود و همه چیز شکسته بود و طبیعی بود چنین چیزی اتفاق بیوفته!

بغلش کردم و سمت اتاقمون بردمش.
خیلس سریع معجون شفا بخش رو برداشتم و کمی ازش رو روی دستمال ریختم و به پشت سرش مالیدم.

وقتی در اتاق باز شد و دیاکو اومد متوجه شدم که فهمیده!
با نگرانی اومد سمت تخت و گفت:
اون شیطان آزاده پدر!اون داره فریبت میده و سر یه وقت مناسب به قصر حمله میکنه...مطمئن باش!

دیاکو حدس های قوی تری داشت.
همیشه بهترین تصمیم ها رو میگرفت.
قدرتی خارق العاده ای داشت که نسل در نسل فقط به سکس میرسید و توی این نسل به اون رسیده بود!
میدونستم باید بهش گوش بدم!

با نگرانی لب زدم:
هر کاری میتونی بکن پسرم...اون هدفش کریسه!

دیاکو با خشم لب زد:
از بین بردن این گرگینه ها به دست خودم انجام میشه پس یه پاپا بیار و شر این شیطان رو بکن!

SWEET💕BLOODTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang