🌈راوی🌈
عصبی بهش نزدیک شد و به یقه اش چنگ انداخت و چسبوندش به دیوار و خیره به چشای تمام مشکیش لب زد:
بهتره دهنت رو ببندی تا این ساختمون رو روی سرت خراب نکردم...اسم پسر من رو به زبون کثیفت نیار...فهمیدی؟!مایکل جلوتر از استیون رفت سمتشون و از هم جداشون کرد و استیون با خشم لب زد:
الآن موقع دعوا نیست...بعد این جنگ هر غلطی که خواستین بکنین...اون اودین لعنتی همینجور داره به اهدافش برای جنگ با ما نزدیک و نزدیک تر میشه و بعد شما دنبال نیرویی هستین که هنوز پا به این دنیا نزاشته!سایمون تکخنده ای زد و گفت:
یعنی باور کنم که بی خبری از همه چیز شاه استیون؟!سمتش قدم برداشت و گفت:
خودت هم میدونی اون بچه و یا هر بچه ی دیگه چه از جنس خونآشام و چه از جنس گرگینه میتونن با اراده ی ما زودتر به دنیا بیان...استیون عصبی از بازوش گرفت و فشرد و لب زد:
تو یه احمقی سایمون...به احمق که فقط به فکر خودشه...میدونی اگه اینکار رو بکنیم ممکنه هم مادر و هم بچه جونشون رو از دست بدن؟!میدونی اگه هیچی طی این فرایند درست پیش نره زیان های جبران ناپذیری پشتش نهفته؟!زک نگاهی به دیاکوی عصبی انداخت و گفت:
من از خونآشام جماعت متنفرم و حالا هم دارم تحملتون میکنم اما نمیتونم به این فکر کنم که برای رسیدن به منافعم از جون یه مادر و بچه اش بگذرم!مایکل لبخندی بهش زد و با اخمی به سایمون گفت:
یکم فکر کن قبل حرف زدن...با کشتن کسی از بین سپاهی که میخواییم تشکیل بدیم با هم ضربه به خودی زدیم نه دشمن!
أنت تقرأ
SWEET💕BLOOD
رعبخونی شیرین همانند عسل...!♡_♡ 💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫 writer:☆miss aylar☆