🩸77🩸

48 2 0
                                    

🐺زک🐺

صبح از خواب بیدار شدم مایکل در حال حاضر شدن بود.
با دیدن چشای بازم لبخندی زد و گفت:
درد که نداری عزیزم؟!

چشم غره ای براش رفتم و گفتم:
من عین ماده گرگ ها نیستم که بخوام نازن رو بکشی...گفته باشم!

خندید و اومد روی تخت و روی لبام رو بوسید و گفت:
اتفاقا من میخوام عین ملکه ای نازت رو بکشم و تازه ازت بچه هم میخوام!

متعجب و حرصی زدم توی پیشونیش و گفتم:
دهنت رو آب بکش مرتیکه...من مگه از این امگا نانازام که اینجوری جلوم زر میزنی بچه میخوای؟!

خندید و سرش رو مالید و گفت:
خنده...آخخخ قربونت برم چرا عصبی میشی...مگه بده که صاحب فرزندی بشیم...هوم؟!

چشم غره ای براش رفتم و روم رو ازش برگردوندم و پشت بهش خوابیدم که خندید و از پشت بغلم کرد و روی گردنم رو بوسید و گفت:
فکر رو بکن...

دستش رو سمت شکمم برد و گفت:
برجسته بشه و بخوای برام یه کوچولوی خشگل و مغرور عین خودت بیاری...هوم؟!

عصبی پسش زدم و گفتم:
تو زده به سرت؟!من با این ابهت و غرور برات شکم دار بشم و بزام؟!

خندید و قهقه زد و گفت:
خب مگه چشه گرگ من؟!اتفاقا خیلی بهت میاد...اصلا همین ابهت و اخلاق گندته که من رو مجنون و بیچاره کرده!

آهی کشیدم و گفتم:
نه انگار تو یه چیزیت میشه...به جای این حرف ها برو از طبیب برام قرص ضدبارداری بگیر...دیشب زده بودیم بالا حواسم نبود نباس توم خالی کنی!

SWEET💕BLOODWhere stories live. Discover now