🩸46🩸

90 10 0
                                    


🐺مایکل🐺

دکتر رو خبر کردم و سایمون رو از اونجا بیرون بردم.
بهتر بود پیش نیکولاس هم نره تا یه وقت با دیدن اوضاعش وحشت نکنه و برای بچهشون اتفاقی نیوفته!

دوی اتاق خودم بردمش و روی تخت خوابوندمش و لباسش رو درآوردم و ملافه ای روش کشیدم.
بیهوش شد و خوابید.

همیشه وقتی عصبی میشد مست میکرد و زمین و زمان رو بهن میریخت و زک این دفعه قربانی این مستی و حال خراب شد!

از اتاق خارج شدم که با نیکولاس رو به رو شدم.
نگران لب زد:
مایکل دیدم که سایمون رو بردی توی اتاقت...اتفاقی افتاده؟!

کلافه سری تکون دادم که انگار فهمید و گفت:
مست کرده باز...مگه نه؟!

آهی کشیدم و گفتم:
زده زک رو نابود کرده...

با بغض نگاهی به در کرد و گفت:
زنده میمونه دیگه؟!

سری تکون دادم و گفتم:
آره زک خیلی قوی تر ازداین حرف هاست...نگران نباش!

خواست سمت اتاق بره که نزاشتم و گفتم:
نیکولاس...عزیزم بهتره بزاری بخوابه تا مستی از سرش بپره!

معصومانه لب زد:
باشه...

دستم رو روی شونه اش گذاشتم و سمت اتاقش بردمش و خودمم پلرد شدم.
میخواستم هر چیکه دیدم رو براش تعریف کنم.
خب نیکولاس قبل از من از عمو شنیده بود دربارهشون!

SWEET💕BLOODTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang