🩸83🩸

39 3 0
                                    

🐺مایکل🐺

لبخندی به تعریف استیون زدم.
ازشون بدم نمیومد.
واقعا خوب و دوست داشتنی بودن.
اما چه حیف که این جنگ و جدال میون خون آشام ها و گرگینه ها هیچ وقت تمومی نداشت!

برای استراحت هر کدوممون به اتاق های استراحتمون رفتیم.

سایمون به تنهایی اتاقی رو برای خودش گرفته بود و عین برج زهرمار فقط و فقط منتظر تموم شدن این جنگ سیاه بود.

من و زک هم توی یه اتاق بودیم.
استیون و دیاکو هم کنار هم میخوابیدن.

وقتی وارد اتاق شدم و چشمم به زک افتاد که دستش رو روی شکمم گذاشته بود و صورتش از درد سرخ شده بود و نزدیک بود روی زمین بیوفته که سمتش پا تند کردم و گرفتمش.

خوشحال از چیزی که انتظارش رو داشتم بزودی اتفاق بیوفته و با نگرانی ساختگی لب زدم:
زک...عزیزم...چت شد یهو؟!

با درد لب زد:
نمیدونم...حتما بخاطر قرص هاست...زیاده روی کردم توی خوردنشون...

سری تکون دادم و ناچار گفتم:
وایسا برم به استیون بگم بیاد معاینه ات کنه!

وقتی راهی اتاق استیون و دیاکو شدم توی راه رو دیاکو رو دیدم.
اومد سمتم و گفت:
چیشده مایکل...پریشونی؟!

خواستم چیزی بگم که یهو استیون از اتاق اومد بیرون و با اخمی رو بهم گفت:
مایکل میخوام یه سوالی ازت بپرسم...

سوالی نگاهش کردم که گفت:
زک بارداره؟!

متعجب از دونستنش نگاهی به دیاکوی شوکه انداختم و گفتم:
خب...خب...خودش نمیدونه...یعنی اگه بدونه من رو میکشه!

دیاکو یهو زد زیر خنده و به شونه ام ضربه ای زد و گفت:
تسلیت میگم رفیق...اون امگای عصبی که من دیدم قطعا اون پایینی رو میکنه میندازه دور!

SWEET💕BLOODTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang