🩸51🩸

81 10 0
                                    

🐊دیاکو🐊

پدر تموم امکانات عمل رو با کمک کریس فراهم کرد.
متیو نیمه هوشیار بود و کریس با جادوش دردش رو کنترل میکرد.

پدر خیلی وقت بود که شکمش رو بریده بود و داشت به آرومی کیسه آب بچه رو بیرون میکشید تا آسیبی نبینه.
با استرس و نگرانی بهشون چشم دوخته بودم.
هر لحظه ترس این رو داشتم که متیوی ظریفم نکشه و طاقت نیاره و خدایی نکرده از دست بره!

روی موهاش رو نوازش کردم و بوسیدم.
با ذوق به پدر که با خنده و خوشحالی کیسه آب بچه رو بیرون کشید چشم دوختم.
به آرونی روی تخت گذاشتش و بریدش که صدای گریه ی بچه بلند شد.
با اشک هایی که از شنیدن اون صدای بهشتی از چشام جاری میشد بهش نزذیک شدم.
پدر سریع تمیزش کرد و توی ملافه گذاشتش و بغلش کرد و گفت:
خوش اومدی پسر کوچولوی من!

داداش بغلم که از بس کوچولو بود میترسیدم از دستم بیوفته.
با عشق به آغوش کشیدمش و عطرش رو نفس کشیدم.
خیلی زود شکم متیو رو بخیه زد و پانسمانش کرد و بسته ی سرم خونی رو بهش زد تا خونی که از دست داده دوباره به بدنش برگرده.
روی بدن نحیفش ملافه ای کشید و کریس با ذوق سمتم اومد و به پسرکمون چشم دوخت و گفت:
چقدر خوشگله...

سری تکون دادم و روی پیشونیش رو بوسیدم که نق زد و تکونی خورد.
خندیدم و دوباره بوسیدمش و نزدیک متیو رفتم و کنارش روی تخت نشستم و دستش رو گرفتم و خم شدم و روی لبای سرخش رو بوسیدم و لب زدم:
ممنونم عروس زیبای من!

SWEET💕BLOODWhere stories live. Discover now