🩸81🩸

56 5 0
                                    


🩸راوی🩸

دیاکو رو به پناهگاه رسوندن.
استیون با دیدن دیاکوی بی حال نگران سمتش دویید و بهشون گفت روی تختی که گوشه ی پناهگاه بود بخوابوننش.

گازی از مچ دستش گرفت و نزدیک لبای دیاکو برد.
دیاکو با حس بوی خون پدرش که توی رگ های خودش هم جاری بود جون تازه ای گرفت و از مچ دستش گرفت و مشغول مکیدنش شد.

استیون درد میکشید اما خم به ابروش نمیومد.
پسرش بود و حاضر بود برای سر و پا شدنش جونش رو هم بده.

با احساس سیری سرش رو عقب کشید.
تاری چشاش کم کم واضح شد.
استیون سریع مچ دستش رو بست و روی موهای پسر محبوبش رو نوازش کرد و گفت:
نترس...فقط خون بدنت کم شده بود گل پسر!

لبخندی زد و بغلش کرد.
میدونست دوباره از خودگذشتگی کرده.
از زردی پوستش معلوم بود که چه دردی رو تحمل کرده.
روی صورتش رو بوسید و با بغض گفت:
بابا نمیدونم چجوری برات بمیرم...چرا اینقدر از خودگشتگی میکنی...درد کشیدی باز لبخند میزنی؟!

بی جون خندید و گفت:
تو پسرمی...تموم جونم برای توعه!

SWEET💕BLOODWo Geschichten leben. Entdecke jetzt