🩸47🩸

89 10 0
                                    


🎀نیکولاس🎀

وقتی مایکل همه چیز رو برام تعریف کرد اولش ترسیدم اما یاد گفته های پدر افتادم که میگفت یه روزی این حرف ها به حقیقت میپیونده و باید هر چه سریع تر ببن دنیای گرگینه ها و خونآشام ها ارتباط و پیوندی برقرار بشه و متحد بشیم تا دنیای تاریکی رو شکست بدیم وگرنه خودمون قربانی خواهیم شد!

وقتی مایکل رفت تا به زک رسیدگی کنه بیخیال مستی و حال بد سایمون شدم.
رفتم سمت اتاقی که توش بود.
میخواستم با آغوش مردونه اش کمی از ترس درونم کم کنه!

وقتی وارد اتاق شدم سمت تخت رفتم و آروم کنارش دراز کشیدم و وقتی از پشت به بدنش چسبیدم با لحن خمارش جیزی گفت که نامفهوم بود و سریع دستش دورم حلقه شد و من رو محکم به آغوش کشید که کمی ترسیدم اما وقتی بوسه ای پشت گردنم نشوند آروم شدم.

دم گوشم آروم و خمار لب زد:
به نظرم زیاد مست کردم که دارم یه هلوی خوشگل رو روی عضوم حس میکنم...هوم؟!

از تعریفش بدنم حرارت گرفت.
دستش رو زیر پیرهنم برد.
خواستم جلوش رو بگیرم که سریع به سینه ام چنگی انداخت و نالیدم.
لاله ی گوشم رو به دندون گرفت و خواستم چیزی بگم و جلوش رو بگیرم که دست دیگه اش سمت پایین تنه ام رفت و میون انگشت هاش فشرد.
چشام رو بستم و از درد و لذت نالیدم و آهی کشیدم که باسنم رو میون انگشت هاش فشرد و گازی از شونه ام گرفت و گفت:
به نظرم نیکولاس ببینتت بهت حسودی میکنه...چون خیلی خوشگل از اونی!

میدونستم توی مستی آدم های اطرافش رو نمیشناسه و تنها به زخمی کردن و یا رابطه داشتن با کسی خالی میشه!

SWEET💕BLOODDonde viven las historias. Descúbrelo ahora