🐊دیاکو🐊
همه چیز رو برای پدر تعریف کردم.
انگار اون هم میدونست که چنین جنگی در انتظارمونه!نگران بهم نگاه کرد و گفت:
فقط یه نفر میتونه این جنگ رو قبل از شروعش به پایان برسونه و...سوالی نگاهش کردم که پشت بهم رو به پنجره اتاق لب زد:
وارث سوم خونآشام ها!تکخنده ای زدم و گفتم:
پدر حالتون خوبه؟!وارث کجا بود...عصبی برگشت سمتم و گفت:
پسرت...نوه ی من...اونه که قدرتی که برای نابودیه اون حیوون های سیاه رو توی وجودش داره...حالا فهمیدی پسر؟!متعجب نگاهش کردم و گفتم:
از کجا اینقدر مطمئن هستی پدر؟!سمت طبقه ی کتاب هاش رفت.
کتابی رو برداشت و روی میز گذاشت و بازش کرد و چند صفحه رو پشت هم ورق زد و وقتی به صفحه ای سیاه رسید وایساد و گفت:
طلسم روشه...باید کریس رو خبر کنم...سمت در اتاق رفت و به محض باز کردنش کریس رو نگران پشت در دیدیم.
با چشای ترسیده لب زد:
متیو...متیو...صبر نکردم ببینم چی میخواد بگه و با نگرانی سمت اتاقمون رفتم.
به محض رسیدن به اتاق با بدن یخ زده اش رو به رو شدم!
یعنی وقتش بود؟!
BẠN ĐANG ĐỌC
SWEET💕BLOOD
Kinh dịخونی شیرین همانند عسل...!♡_♡ 💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫 writer:☆miss aylar☆