🩸49🩸

84 15 0
                                    

🐊دیاکو🐊

همه چیز رو برای پدر تعریف کردم.
انگار اون هم میدونست که چنین جنگی در انتظارمونه!

نگران بهم نگاه کرد و گفت:
فقط یه نفر میتونه این جنگ رو قبل از شروعش به پایان برسونه و...

سوالی نگاهش کردم که پشت بهم رو به پنجره اتاق لب زد:
وارث سوم خونآشام ها!

تکخنده ای زدم و گفتم:
پدر حالتون خوبه؟!وارث کجا بود...

عصبی برگشت سمتم و گفت:
پسرت...نوه ی من...اونه که قدرتی که برای نابودیه اون حیوون های سیاه رو توی وجودش داره...حالا فهمیدی پسر؟!

متعجب نگاهش کردم و گفتم:
از کجا اینقدر مطمئن هستی پدر؟!

سمت طبقه ی کتاب هاش رفت.
کتابی رو برداشت و روی میز گذاشت و بازش کرد و چند صفحه رو پشت هم ورق زد و وقتی به صفحه ای سیاه رسید وایساد و گفت:
طلسم روشه...باید کریس رو خبر کنم...

سمت در اتاق رفت و به محض باز کردنش کریس رو نگران پشت در دیدیم.

با چشای ترسیده لب زد:
متیو...متیو...

صبر نکردم ببینم چی میخواد بگه و با نگرانی سمت اتاقمون رفتم.

به محض رسیدن به اتاق با بدن یخ زده اش رو به رو شدم!
یعنی وقتش بود؟!

SWEET💕BLOODNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ