🩸58🩸

55 6 0
                                    

🐺زک🐺

با دردی که توی پهلوم پیچید حرفم نصفه موند.
دردی که یهو افتاد به جونم اونقدری زیاد با که نفسم بالا نمیومد!

مایکل با نگرانی سریع رفت تا دکتر رو خبر کنه.
طولی نکشید که با رابرت برگشت.
نگران اومد سمتم.
از درد صورتم سرخ شده بود.
مایکل با عصبانیت و نگرانی دستم رو توی دستش گرفت.

رابرت باندی که دور پهلوم بشته بود رو باز کرد و گفت:
نمیدونم چرا زخمیش هنوز جوش نخورده...

مایکل عصبی گفت:
یعنی چی که هنوز جوش نخورده...پس داشتی چیکار میکردی چند ساعت توی اتاق؟!مگه نگفتی همه ی زخم هاش رو بستی و بزودی خوب میشه؟!

دست دیگه ام رو روی دست مایکل گذاشتم و بزور لب زدم:
نفس...آرو...آروم...نفس...باش...

روی موهام رو نوازش کرد و لب زد:
نمیتونم...نمیتونم آروم باشم وقتی اینجوری داغونی...

وقتی در اتاق یهویی باز شد با حرص به سایمون چشم دوخت.

سایمون نگران و با اخمی که عمیقا بین ابروهاش شکل گرفته بود سمتمون اومد.
مایکل جلوش وایساد و گفت:
اینجا چیکار میکنی...

سریع کنارش زد و گفت:
اومدم به حماقتی که انجام دادم پایان بدم...

شیشه ی کوچیک معجونی رو دست رابرت داد و گفت:
این خوبش میکنه...

بهم نگاهی نگران انداخت و گفت:
نمیخواستم اینجوری بشه!

مایکل با خشم نگاهش کرد که دستش رو توی دستم فشردم تا یه جوری بتونم جلوی این خشمش رو بگیرم.

سری تکون دادم و لب زدم:
ازت...نفس...دلخور...نفس...نیستم...

مایکل با بغض نگاهم کرد.
خم شد و روی پیشونیم رو عمیق بوسید و گفت:
به خودت فشار نیار...عزیزم...

SWEET💕BLOODDonde viven las historias. Descúbrelo ahora