🩸56🩸

70 10 0
                                    

🐺سایمون🐺

خیلی جدی توی چشام خیره شده بود.
این مایکل رو نمیشناختم!
خشونتی که توی چشای خونینش نشسته بود برام تازگی داشت!

بهش نزدیک شدم و دست روی شونه اش گذاشتم و لب زدم:
خودت هم میدونی که زک هم بی تقصیر نبوده...

عصبی از مچ دستم گرفت و فشرد و گفت:
با همین دست هات زدیش و رحم نکردی...هوم؟!

اخمی روی پیشونیم نششت و گفتم:
مایکل!

یهو غرید:
نباید به زک من دست میزدی...من از نیکولاس و بچه ات محافظت کردم وقتی توی لعنتی حالت سرجاش نبود و با اینکه میدونستم تو زک من رو داغون کردی...

از دو طرف صورتش گرفتم و نگران و عصبی لب زدم:
مایکل...برادر آروم باش...من عصبی بودم...

هولم داد و با بغض و صدای خش دارش لب زد:
آره عصبی بودی...همیشه ته تموم خرابکاری هات همین رو گفتی و میگی...

میون حرفش با داد گفتم:
مایکلللل...جبرانش میکنم دیگه...اینقدر رو اعصابم یورتمه نرو!

پوزخندی زد و سمت در خروجی رفت و قبل رفتن گفت:
تا تو بخوای جبران کنی...من و زک از اینجا میریم!

بعد حرفی که قلبم رو هدف میگرفت رفت و صدای کوبیده شدن در بلند شد!

نیکولاس ترسیده و نگران سمتم اومد.
دست روی صورتم گذاشت و گفت:
سایمون تو که نمیزاری مایکل و زک برن...میزاری؟!

نگاهی به چشای نمدارش کردم و لب زدم:
ای کاش میمردم و اینجوری غرورش رو نمیشکستم!

SWEET💕BLOODTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang