🩸109🩸

42 2 0
                                    

🐉استیون🐉

خب میدونستم اونقدری زرنگ هست که هدفم از اومدن باهاش رو بفهمه.
خب بعد دیدن دیگو واقعا قصدم از کشتنش رو کنار گذاشته بودم و میخواستم با حرف زدن مجبورش کنم که از این عشق ممنوعه دوری کنه!

دیگو سوالی سری تکون داد و گفت:
بله پدر!

اودین وقتی کلمه ی پدر رو شنید خندید و گفت:
من پدرت نیستم عزیزم...من فقط به وجودت آوردم...خون اصلی که توی رگ هات جریان داره از شاه استیون هست!

دیگو کمی قانع شد و نگاهی به هر دومون انداخت.
نمیدونستم چرا حس شکست داشتم!

اودین شروع کرد به حرف زدن.
دیگو هم کلمه به کلمه تکرار میکرد.
جملاتش گاهی لطیف و گاهی محکمی بیان میشد!
نمیفهمیدم چی میگه انگار یه جور ورد بود!

آخر حرفش دستش رو بالا آورد و از دیگو هم خواست دستش رو بالا بیاره و کف دستش رو نزدیک کف دست دیگو نگه داشت و یه شعله ی سبز رنگ به وجود اومد و لب زد:
ازت میخوام همیشه وفادار باشی و برای نجات جون عزیزانت بجنگی و حکومت سرزمینی که توش زندگی میکنی رو به دست بگیری و هر وقت احساس ضعف کردی تنها کسی که میتونه نجاتت بده پدرت هست...دنبال من نمیای...من از حالا به بعد برای تو مرده محسوب میشم...فهمیدی دیگو؟!

دیگو بغض کرده سری تکون داد و یهو اودین رو محکم بغل کرد.

SWEET💕BLOODWhere stories live. Discover now