🩸87🩸

42 1 0
                                    

🐺زک🐺

کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
زک...لطفا من نمیخوام با داداشم بجنگم...

میون حرفم از یقه اش گرفتم و حرصی و خیره به چشاش لب زدم:
همینه که هست...گفتم بچه نمیخوام و حالا که قراره اندازه شکمم چند برابر الآنم بشه و از هیکل بیوفتم و یا حتی رفتارم تغییر کنه و درد هم بکشم باید یه سودی برام داشته باشه وجود این بچه!

کلافه و عصبی به چشام نگاه کرد و گفت:
زککک...این رو از ذهنت بیرون کن که مادر شدن عاره و قراره بهت صدمه بزنه...

از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
چرا نمیخوای قبول کنی که یه امگا هر جوری که باشه برای آلفاش بهترینه؟!

دست هاش رو پس زدم و عصبی گفتم:
اصلا بچه ی خودمه و میخوام برای اومدنش برنامه بچینم به تو چه؟!

از بازوم گرفت و فشرد و فرمون های عصبیش توی فضای اتاق پخش شد و تحلیل رفتن بدنم رو حس میکردم.

سرش رو خم کرد و خیره به چشام لب زد:
اون بچه ی معصوم رو وارد خصومت های شخصیت با سایمون نکن...نزار توی اتاقمون حبست کنم و نزارم روشنایی روز رو ببینی...

میون حرفش بخاطر فشاری که فرمون هاش به وجودم میاورد حالم بد شد.

با پیچیدن شکمم دستش رو پس زدن و دوییدم سمت سرویس و سرم رو خم کردم توی روشویی و فقط بالا آوردم.

مایکل نگران دستش رو گذاشت روی کمرم و ماساژش میداد.

SWEET💕BLOODDonde viven las historias. Descúbrelo ahora