🩸2🩸

332 50 24
                                    


🐇متیو🐇

توی کلاس متوجه نگاهای مشکوکی شدم...
خواستم به سمتش برگردم که صدای زنگ حواسم رو پرت کرد...
از کلاس زدم بیرون...
مثه همیشه تا خونه پیاده رفتم...
تدی دوست صمیمیم بعضی وقتا باهام میومد و تا دیر وقت پیشم میموند تا تکالیفمون رو آماده کنیم و درس بخونیم و حتی گیم بازی کنیم!♡

توی دانشگاه همه میگفتن بزرگ ترین کراش دخترا یه پسر قد بلند و عضلانی با پوست برنز و چشای سبزه!
باید خیلی دلبر باشه چنین کیسی!♡
خب بگم از اونجایی که من غریزه ام گی هست طبیعیه که به حرفشون ریکشن خوبی نشون بدم!^_^

صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...
دیشب خواب یه خرگوش رو دیده بودم که افتاده بود بین گرگای وحشی...
ترسیدم و حتی از خواب پریدم!:(
چشای خوابالوم رو مالیدم و در حالی که بدنم رو میخاروندم به سمت حموم رفتم...
یه دوش یه ربعه گرفتم و بعد پوشیدن لباس...
سر میز صبحونه حاضر شدم...
پدر داشت صبحونه میخورد و خب خیلی وقت بود که نامادریم جای مادرم رو گرفته بود...
زنه خوبی بود ولی من نمیتونستم آنچنان حضورش رو قبول کنم!:/

با گفتن صبح بخیری از روی میز ساندویچ کره ی بادوم زمینی رو برداشتم و خواستم برم که پدر با لبخندی...
_پسرم نمیخوای باهامون صبحونه بخوری؟!:)

لبخندی مصنوعی زدم...
ازش دلخور بودم...
بعد مرگ مادر بدون توجه به نظرم رفت ازدواج کرد!
مادر دو ماهی میشد که دیگه پیشمون نبود!:(♡
توی یه تصادف ماشینش منهدم شد و رفت ته دره!:/

بی هیچ حرفی و فقط با یه خداحافظی از خونه زدم بیرون...
امروز تصمیم گرفتم با دوچرخه برم...
حوصله ی قدم زدن نداشتم...
با دوچرخه ده دقیقه زودتر رسیدم...
گوشه ی دیوار دانشگاه گذاشتمش و سمت پلها دوییدم...
وسطای پله بودم که به جسم محکمی برخورد کردم و نزدیک بود بیوفتم...
سریع از بازوم گرفت...
🐊از چشات استفاده نمیکنی بچه؟!:/

توی چشای گیراش خیره شدم...
چرا باید ازش میترسیدم؟!:(
تویه این فاصله همه چیزش قابل رویت بود...
قد بلندش که نشون میداد من هیچ قدی ندارم در برابرش و سرم تهش به سینهای برجسته اش میرسید...
چشای سبز و شدید جذاب و درخشانش...
پوست برنز و براقش...
بدن عضله ای خالصش...
نفس عمیقی بخاطر این همه عظمت جلوم کشیدم و معصوم...
🐇ببخ...شید...عجله داشتم!:(

بازوم رو ول کرد و با پوزخندی...
🐊مراقب خودت باش بچه خرگوش!:)

از حرفش دلخور شدم ولی تصمیم گرفتم بیخیالشم و برم سر کلاس...

هر زنگ کسل کننده تر میگذشت ولی من تلاشم رو کردم که از درسا سر در بیارم و حتما باید با تدی برای مطالعه بیشتر وقت میزاشتیم!

توی راه برگشت...
با تدی روی دوچرخه ام نشستیم...
اون زورش بیشتر بود و نشست روی صندلیش و منم بین صندلی و فرمون یه وری نشستم!:)

SWEET💕BLOODOnde histórias criam vida. Descubra agora