🩸94🩸

28 3 0
                                    

🐺مایکل🐺

نبردمون تا حدودی خوب پیش رفت.
کشته و زخمی دادیم اما توی نبرد اولمون با هر سختی که بود پیروز شدیم.

چند روزیبود که توی راه بودیم و تا نبرد تموم بشه هم به روز کامل طول کشید و همگی هلاک شده بودیم.

باید برای تجدید قوا برمیگشتیم وگرنه حتما نبرد رو میباختیم.
مجبور به عقب نشینی شده بودیم و همینطور هم من میخواستم زودتر به زک برسم.

اونقدری توی فکر زک و حالش بودم که نفهمیدم کی رسیدم به پناهگاهمون.
زودتر از بقیه رسیدم و اسبم هم حسابی خسته شده بود.

سمت استبل بردمش.
به مسئول استبل سپردم که مراقبش باشه.

سریع دوییدم سمت اتاقمون.
وقتی وارد راهرو شدم سربازی که سپرده بودم مراقبش باشه با نگرانی دویید سمتم و گفت:
سرورم...همسرتون...

دیگه واینستادم که بقیه ی حرفش رو بهم بگه و سمت در رفتم و بازش کردم و وارد اتاق شدم و با زک بی جون رو به رو شدم.

چطوری این سرباز ابلح نفهمیده بود که زک توی هیت رفته و باید بهش قرصش رو بده؟!

در اتاق رو بستم و قفل کردم.
رفتم روی تخت و از دو طرف صورتش گرفتم و نگران لب زدم:
زک...عزیزم...

چشای خمارش رو باز کرد و بهم چشم دوخت و عصبی لب زد:
پس کدوم گوری بودی...سرفه...

به لحن عصبیش با عشق خندیدم.
زک برای من همه چیز بود حالا اخلاقش هر جوری که میخواست باشه!

SWEET💕BLOODWhere stories live. Discover now