🩸راوی🩸
وقتی وارد راه روی تاریکی شدن به آروم گام برداشتن.
انتهای راه رو به سالن بزرگی ختم شد که سایمون و مایکل و زک رو وسط سالن دیدن.
مایکل جلوتر اومد و لبخندی بهشون زد و گفت:
خوش اومدین!استیون لبخندی زد و باهاش دست داد و دیاکو هم باهاش دست داد.
سایمون نگاه جدیش رو بهشون دوخت.
نگاهش رو ازش گرفت.
نمیخواست یادش بیاد که چند مدت پیش چیکار با متیوش کرده بود!اومد نزدیکشون و دست به سینه لب زد:
بهتره خوش و بش های الکی رو بزاریم کنار و بریم سر اصل مطلب...هوم؟!استیون سری تکون داد و گفت:
منم برای همین اینجام سایمون!با پوزخندی بهشون پشت کرد و گفت:
نمیخوام عجله کنیم و جنگ رو خودمون با دست های خودمون شروع کنیم...میخوام احتیاط کنیم...چند قدم که دور شد برگشت سمتشون و گفت:
موافقین دیگه؟!دیاکو سری تکون داد و گفت:
آره...نمیخوام خانواده ام آسیبی ببینن!زک سری تکون داد و گفت:
ما نباید بزاریم جنگ به داخل قصر بکشه...باید توی همون جنگل سیاه کارشون رو بسازیم!پدر تایید کرد و گفت:
درسته...اگه جنگ به داخل قصر بکشه ممکنه اتفاقایی بیوفته که هیچ کدوممون منتظرش نبودیم!سایمون نگاهی به دیاکو انداخت و مرموزانه لبخندی زد و به سمتش گام برداشت و گفت:
شنیدم که یه کوچولویی توی قلبت خونه کرده که میتونه این بلاهای آسمونی رو بخوابونه...دیاکو متعجب از حرفش و عصبی لب زد:
چی برای خودت میگی؟!کدوم کوچولو؟!سایمون تکخنده ای زد و گفت:
چشات رو باز کن و ببین داری با کی حرف میزنی...من وارث گرگینه هام و قطعا چیزهایی از آینده میدونم برای محافظت از تاج و تختم و میدونم که یکی از زاده های خونآشام ها قدرتی داره که میتونه هر نیروی فراطبیعی رو زمین بزنه!
YOU ARE READING
SWEET💕BLOOD
Horrorخونی شیرین همانند عسل...!♡_♡ 💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫 writer:☆miss aylar☆