🩸25🩸

139 18 3
                                    


🐊دیاکو🐊

با ترس به این طرف و اون طرف میرفت و آروم و قرار نداشت.
هق هق میکرد و دنبال کیفش میگشت.
رفتم جلوش که جیغ کشید و دست هاش رو جلوی بدنش گرفت و گفت:
دیاکو نیا جلو...ازت بدم میاد از همه چی متنفرم از این بچه ی هیولا...

یهو دستش رو روی شکمش گذاشت و خم شد و نالید و صدای گریه اش بلند تر شد.
بغلش کردم با وجود تقلا هاش و روی تخت خوابوندمش که مشت های کوچیکش رو به سینه هام زد و با جیغ گفت:
ولم کن...دست از سرم بردار...آیییی...

کلافه از دو طرف صورتش گرفتم و برای یه لحظه آروم کردنش لبام رو کوبیدم روی لباش!
نفس نفس زنان آروم و آروم تر شد.
کمی ازش فاصله گرفتم که با عجز لب زد:
من اون خون رو نمیخورم...من میترسم...داری به کشتنم میدی دیاکو!

دست روی لباش گذاشتم و روی پیشونیش و چشاش رو بوسیدم و اشک هاش رو پس زدم و لب زدم:
نترس عزیز دیاکو...بهت تزریقش میکنم باشه؟!

چیزی نگفت که رفتم سمت کمد و جعبه ی کمک های اولیه رو برداشتم و سرنگی از توش گرفتم و شیشه ی حاوی خون خودم رو از روی میز برداشتم و کمی ازش رو وارد سرنگ کردم و به سمت متیو رفتم.

مضطرب نگاهم میکرد.
لبخندی با اطمینان بهش زدم و از دستش گرفتم که گفت:
دیاکو؟!

با همون لبخند نگاهش کردم که گفت:
من ازت بدم نمیاد...یعنی...من عاشقتم!

آروم خندیدم و روی ساعدش رو کمی الکل مالیدم که ترسیده خواست دستش رو عقب بکشه.
نفس عمیقی کشیدم و دستش رو نگه داشتم و خیره توی چشاش لب زدم:
هر جایی که دردت اومد نفس عمیق بهش و کمی هم تحملش کن عزیزم!

ناچار و بغض آروم سری تکون داد که روی دستش رو بوسیدم و لب زدم:
آفرین عروس زیبای من!

لبخندی میون نگاه معصومش نشست.
آروم سر سوزن رو وارد ساعدش کردم که چشاش رو بست و آهی کشید و میون راه دردش بیشتر شد و وقتی خون رو بهش تزریق میکردم بدنش لرزید و هق زد و وقتی سوزن رو از دستش بیرون کشیدم یهو بیهوش افتاد توی آغوشم!

پدر گفته بود بعد از هر تزریق بیهوش میشه و این نشونه ی به خواب رفتن بچه هست!
روی تخت خوابوندمش و روش ملافه ای کشیدم و روی مو های امواج رو بوسیدم!

SWEET💕BLOODOù les histoires vivent. Découvrez maintenant