🩸39🩸

115 13 0
                                    

🐊دیاکو🐊

نزدیک های طلوع خورشید بود که نگهبانان منطقه خبر از شورش گرگینه ها و ورودشون به منطقه رو بهمون دادن!

واقعا نمیفهمیدم اون سایمون عوضی و دار و دسته اش دارن به چه هدفی فمر میکنن که اینقدر بی فکر وارد قلمروی ما میشدن!

با اعصابی متلاشی وارد اتاق شدم.
متیو با دیدن چشای سرخ شده و عصبانیتم ترسید.
به نفس نفس افتاده بودم.
جرعت نمیکرد سمتم بیاد.
وقتی بهش نزدیک شدم بغض کرده و ترسیده لب زد:
دیا...دیا...دیاکو...

فاصله ام رو باهاش به صفر رسوندم که چشاش رو بست و جسم ظریفش رو توی آغوشم گرفتم و دم گوشش لب زدم:
باید بریم عزیزم!

به پیرهنم چنگ زد و گفت:
من ازت جدا نمیشم...من میترسم دیاکو...خواهش میکنم تنهام نزار...

توی دلم اون گرگینه های نفهم رو نفرین کردم و روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
خودت خوب میدونی که نمیتونی پیشه من باشی...اونا هدفشون منم و یا حتی استیون و برادر و خواهرم...

محکم تر بغلم کرد و گفت:
توروخدا مراقب خودت باش...میخوام وقتی برمیگردی مثه همیشه سالم باشی!

لبخندی با عشق روی قلبم نشست و لباش رو عمیق بوسیدم و روی زانو هام نشستم و روی برجستگی شکمش که نشون از وجود ثمره ی عشقمون میداد رو بوسیدم و سرم رو بالا آوردم و خیره به چشای نمدارش لب زدم:
تو فقط قپل بده که کنار کریس میمونی و به حرف هاش گوش میدی...من از پس خودم و بقیه برمیام وجوده دیاکو!

سری تکون داد و دستش روی شکمش نشست و گفت:
من مراقب پسرمون میمونم...نگرانش نباش!

دستش رو گرفتم و بوسیدم و بار آخر بغلش کردم و از اتاق خارج شدم!

SWEET💕BLOODTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang