🩸5🩸

284 43 14
                                    


🐇متیو🐇

وقتی چشام رو باز کردم...
سردم بود...
تموم اتفاقای دیشب از جلوی چشام رد شد...
ترسیدم...
خواستم از روی تخت پایین بیام...
ولی با صدایی متوقف شدم...
آب دهنم رو از استرس و ترس قورت دادم...
🐇باید برم دانشگاه!:(

به سمتم اومد...
بهش نگاهی کردم...
چشاش روشن تر و تیز تر به نظر میرسید...
پوستش بی رنگ بود...
لباش سرخ تر شده بود!
سمت صورتم خم شد و با لبخندی که ترسناک جلوه میکرد نگاهم کرد...
🐊دیشب نزاشتی کارم رو بکنم...نظرت چیه الآن ادامه ی کار رو بریم!:)♡

شوکه توی صورتش خیره بودم که دستاش دو طرف صورتم نشست...
🐊از من نترس...من فقط دوستت دارم!:)♡

توی چشاش خیره بودم تا حقیقت درونش رو پیدا کنم...
🐇تو...تو یه موجوده عجیبی...تو...یه...

نزاشت ادامه حرفم رو بزنم و جلوی دهنم رو گرفت...
🐊شیششش...من هر چی که هستم به تو مربوط نیست...چون تو در امان میمونی و کسی تا من هستم نمیتونه بهت آسیب بزنه!:)

نگران بهش چشم دوختم...
🐇برای چی من رو میخوای؟!:(

لبخندی با چهره ی گیرا و جذابش زد...
🐊تو بوی آرامش میدی...جسمت و خونت برام شیرینه!:)♡

با آوردن اسم خون قلبم از تپیدن ایستاد...
🐇خو...خون؟!تو که نمیخوای...نمیخوای...

انگار فهمید منظورم رو که دستام رو توی دستاش گرفت...
🐊هی نترس...من هیچوقت اینکار رو نمیکنم...اگه میخواستم بهت حمله کنم صبر نمیکردم باور کن!:)

اون راست میگفت...
اگه میخواست کارم رو یسره کنه تا الآن کرده بود!

وقتی آروم شدنم رو دید با همون لبخند روی لبام رو نرم بوسید و توی چشام خیره شد...
🐊میتونی بهم فرصت بدی تا دوستت داشته باشم؟!:)♡

توی چشایی که به زیبایی طبیعت بیکران بود خیره شدم...
🐇من...نمیدونم...یعنی...باید...نمیدونم...

کلا هنگ کرده بودم توی فاصله ی کمی که باهاش داشتم و بوسه ای که دوباره بینمون رخ داده بود!:/

تو گلویی خندید...
🐊هول نکن...میزارم راجبش فکر کنی...فقط الآن تا موقعی که حالت بهتر نشده اینجا بمون و استراحت کن!:)

سری تکون دادم که رفت سمت سینی گوشه ی اتاق و سوپی که توی بشقاب بود رو آورد و گذاشت روی میز کنار تختی...
🐊بخورش...مقویه باعث میشه ضعفت از بین بره!:)

تشکری کردم که از اتاق رفت...

🐊دیاکو🐊

داشتم دیوونه میشدم...
تنها راه بوسیدنش بود...
بوسیدمش ولی دلم میخواست از اون لبا گازی بگیرم تا طعم اون خون رو بچشم...
ولی زود بود...
اون هنوز ضعیف و ترسو بود...
نمیشد اینکار رو کرد تا از وحشت بمیره!:/

SWEET💕BLOODOnde histórias criam vida. Descubra agora