🩸54🩸

77 10 0
                                    

🐺مایکل🐺

سمت در اتاق رفتم.
با صدایی گرفته از درد لب زد:
حالا کجا میری؟!

چشام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
میرم سایمون رو ببینم...حالا دیگه مست نیست و میشه مثه آدم باهاش حرف زد...میخوام جوابگوعه بلایی که سرت آورده باشه!

دستگیره در رو باز کردم و قبل رفتن لب زدم:
هر کاری هم که میکردی نباید این بلا رو سرت میاورد!

در رو کوبیدم و عصبی سمت اتاقش رفتم.
با رسیدن به در اتاقش در زدم و اجازه ی ورود داد.
نیکولاس گنارش یود که با لبخندس نگاهم کرد و لبخندی متقابل بهش زدم.

نگاهی خونین به سایمون انداختم.
انگار میدونست برای چی اومدم که تنها سری تکون داد و به مبل اشاره کرد و گفت:
بشین حرف میزنیم!

با نفس های سنگین لب زدم:
زک حالش خوب نیست...حتی نمیتونه از جاش تکون بخوره...تو...تو...چطور...

به چشام زل زد و جدی گفت:
دوستش داری؟!

دست هام رو مشت کردم و بلندتر لب زدم:
به اندازه ی اون چیزی که تو بهش میگی زندگی!

پوزخندی زد و گفت:
از کی؟!پس چرا به من نگفتی؟!یعنی اینقدر ازت دورم که نیکولاس باید این رو بهم میگفت؟!

نیم نگاهی به نیکولاس ترسیده کردم و بی توجه به عصبانیتش گفتم:
خیلی وقته...از نوجوونیمون!

تکخنده ای زد و گفت:
پس اون حلقه ای که انداختین توی دست هاتون هم تنها یه نشون از رفاقت نیست...هوم؟!

اخمی کردم و گفتم:
زک معشوقه ی منه برادر...همونطور که تو ملکه ات رو انتخاب کردی...من هم حق دارم انتخاب کنم کی قلبش رو با قلبم پیوند بخوره!

SWEET💕BLOODOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz