🩸53🩸

81 10 0
                                    

🐺مایکل🐺

سمت اتاق زک رفتم.
روی تخت خوابیده بود و دکتر گفته بود نزارم تکون بخوره و فقط استراحت گنه تا به زخم هاش فشار نیاد و زود جوش بخورن و سر و پا بشه.

با اخمی با دیدن پانسمان های بدنش کنارش روی تخت نشستم.
همیشه گردن شق بود و خودش رو توی دردسر مینداخت.
دیگه نمیتونستم این وصعیت رو تحمل کنم این دفعه چه بخواد و چه نخواد شده با قل و زنجیر توی اتاق حبسش میکنم اما نمیزارم پاش رو از قصر بیرون بزاره!

به حلقه ای که خودم توی دستش انداخته بودم چشم دوختم.
وقتی نوجوون بودیم بهش این حلقه رو داده بودم تا هر جایی که هست بتونم پیداش کنم.
خودمم داشتمش و عین یه ردیاب عمل میکرد.
دستم رو سمت انگشتش و روی حلقه اش رو نوازش کردم که یهو صدای ناله اش به گوشم رسید.
سرم رو بالا آوردم و به چشای نیمه بازش چشم دوختم.
دوباره نالید و صورتش از درد جمع شد.

اخمی کردم و لب زدم:
خیلی درد داری؟!

جوابم رو نداد و چشم ازم گرفت.
عصبی از فکش گرفتم و خیره به چشاش لب زدم:
باید هم جوابم رو ندی...باید شرمت بیاد که حتی توی چشام نگاه کنی...

خم شدم روی صورتش و لب زدم:
زک چند بار بهت گفتم کله خر بازی درنیار؟!هان؟!نگفته بودم که هر کاری کنی اون هم بدون مشورت سایمون بهت رحم نمیکنه؟!هان؟!

قطره اشکی که از گوشه ی چشاش چکید دیوونه ام میکرد.
یاد گذشته میوفتادم.
شده بود همون پسر کوچولویی که تازه میخواست ازم چیزی یاد بگیره و میترسید حتی حمله کنه!
توی مبارزه مهارتش پایین بود و با تمرین های سختی که بهش میدادم حالا حتی قوی ترین فرمانده قصر هم حریفش نبود و گاهی خودمم جلوش کم میاوردم!

دستم رو نوازش وار روی صورتش کشید و اشکش رو پاک کردم.
گرگ سرکشم درد دیده بود و باید مرهم میشدم براش تا دوباره سرو پا بشه!
روی پیشونیش رو بوسیدم که دستش از دستم گرفت و گفت:
لطفا با سایمون حرف بزن...اون گفت که میخواد من رو از قصر بیرون کنه...

عصبی نگاهش کردم و گفتم:
این مسئله چیزی نیست که بتونم در برابرش سکوت کنم...اگه اینطور باشه اولین نفری که از قصر میره خودمم و بعد هم اونی که توی قلبمه...زک!

SWEET💕BLOODDonde viven las historias. Descúbrelo ahora