🩸32🩸

133 22 0
                                    

🐉استیون🐉

بعد از اون ماجرا به شرطی گذاشتم توی قصر بمونه که هیچ وقت دور وور کریس نپلکه و توی هیچ کاری دخالت نکنه و تنها وظیفه اش که آماده کردن خونآشام های دیگه برای هر نوع نبردی هست رو درست انجام بده!

توی اتاق نشسته بودم.
همیشه با شیطانی که توی کتاب اسیرش کرده بودم خلوت میکردم تا از قدرتش استفاده کنم و بتونم اون گرگینه های بی همه چیز رو برای همیشه نابود کنم!
سر سخت بود و وعده های بلند و بالایی میداد!

دور تا دور اتاق قدم برمیداشت و گاهی با خشم وسیله ای میشکست!
خیره به چشاش لب زدم:
بعد از تموم شدن این جنگ و پیروزیمون قطعا با روحی که میخوای آزادت میکنم!

خندید و لب زد:
حتی اگه اون روح برای معشوقه ات باشه؟!

به قدری عصبی شدم که ندیدم چجوری صلیب توی مشتم رو روی پیشونیش گذاشتم و فشردم.
با درد روی زمین افتاد.
همینجور که روی پیشونیش ثابت نگه داشته بودمش و از درد به خودش میپیچید لب زدم:
هیچ وقت...هیچ وقت دیگه اسمش رو توی ذهنت هم مرور نمیکنی فهمیدی؟!

همین میون درگیریمون کریس در زد و وارد شد.
با خنده ای چندش وارانه لب زد:
زیادی خوشگل و قابل پرستیدنه!

گردنش رو محکم فشردم.
کریس نگران کنار در وایساده بود.
یه آن از زیرم فرار کرد و سمت کریس رفت.
خواستم بلند بشم که یه ان بدنم رو کوبید به دیوار و افتادم روی زمین.
میترسیدم مارک شیطان رو بهش بزنه و تموم!

کریس ترسیده عقب عقب رفت.
آخرین مرحله خوندن اون ورد بود که دوباره به کتاب برگرده که تنها سه بار جواب میداد و یه بارش رو گفته بودم.
ناچار چشم بستم و خوندمش!

وقتی همه چیز آروم شد و اتاق از وجودش خالی شد.
کریس ترسیده افتاده بود روی زمین و توی خودش جمع شده بود.
سمتش رفتم که یهویی بغلم کرد.
محکم بغلش کردم و روی چشای نمدارش رو بوسیدم!

SWEET💕BLOODWhere stories live. Discover now