🩸102🩸

34 1 0
                                    

🐉استیون🐉

میدونستم هر کاری ازش برمیاد.
باید از در مهربونی وارد میشدم تا رامش کنم و بعد راحت بهش ضربه بزنم!

چند قدم بهش نزدیک شدم و لب زدم:
بیا صلح کنیم...اودین!

با حرفم دیاکویی که بی حرکت روی زمین افتاده بود و بقیه که نزدیکمون بودن شوکه شدن!

اودین لبخند مرموزی زد و گفت:
نکنه دیگه عاشقم شدی...هوم؟!

چند قدم بهم نزدیک شد.
اونقدری نزدیک که دقیقا رو به روم وایساد و دستش رو روی صورتم کشید و با چشای معصوم و حیله گرش لب زد:
میدونی که همه ی جنگ ها فقط و فقط بخاطر توعه...درسته؟!

نگاهم رو به چشاش دادم و دستش رو گرفتم و با نگاهی به نگاه های حیرت زده ی بقیه لب زدم:
فقط تمومش کن و دیگه به کسی صدمه ای نزن...من باهات میام...

میون حرفم دیاکو توی همون حالتی که باعث و بانیش جادوی اودین بود غرید:
پدر تو حق نداری خودت تنهایی تصمیم بگیری...من نمیزارم بری...دیلانننن چرا یه کاری نمیکنی لعنتییی...هان؟!

دیلان و دنیز بعد حرفش یهو انگار به خودشون اومدن و به سمت اودن حمله ور شدن.

قبل اینکه اودین بخواد از جادوش استفاده کنه خیلی سریع رفتم جلوشون وایسادم و از مشت دیلان گرفتم و عصبی گفتم:
هیچ میفهمین دارین چیکار میکنین؟!اودین قوی ترین جادوگر اینجاست و شما میخواین بمیرین؟!

دیلان حرصی لب زد:
برام مهم نیست پدر...من تا این عجوزه رو نکشم بیخیال نمیشم!

SWEET💕BLOODWhere stories live. Discover now