🩸62🩸

63 7 0
                                    

🐺سایمون🐺

چند وقتی بود که متوجه ی اون موجودات سیاه و عجیب دنیای مردگان شده بود!
میدونستم مایکل هم متوجه ی این ماجرا شده ولی بهم نگفته.

عصبی بودم ازش اما میدونستم بابت زک و زیاده روی که کردم به قدر کافی ازم دلخور هست و نباید تند برم و یا باهاش برخوردی بکنم!

تموم سربازها و گروهمون رو فراخوان دادم و گفتم شبانه روز مراقب و محتاط و آماده باشن.

بعد از اینکه نیمی از روز در تلاش برای آماده سازی همه چیز برای هر حمله ی ناگهانی به قصر بودم سمت اتاقمون رفتم.
نیکولاس توی شرایط عادی نبود و باید بیشتر از همیشه بهش عشق و محبتم رو نشون میدادم.

نزدیک های اتاق بودم که یهو صدای شکستنی اومد!
نگران از اینکه بلایی سرش اومده باشه سمت در اتاق دوییدم و سریع وارد اتاق شدم.
روی زمین افتاده بود!

اسمش رو فریاد زدم و سمتش پا تند کردم.
بغلش کردم که متوجه ی داغی بدنش شدم.
آخه الآن وقتش نبود و هنوز دو ماه دیگه وقت داشت برای به دنیا آوردن پسرمون!

روی تخت خوابوندمش و غریدم:
پس کدوم گوری هستین حیوونا...مگه نگفتم در نبود من تنهاش نزارین؟!

یهو دو تا از خدمه وارد اتاق شدن که سمتشون رفتم و محکم توی گوش همهشون خوابوندم و با خشم لب زدم:
برین طبیب رو خبر کنین...زودددد!

سریع اطاعت کردن و به بیرون از اتاق دوییدن.
طولی نکشید که طبیب نگران وارد اتاق شد.
سمت تخت اومد و شروع کرد به معاینه کردن نیکولاسی که داشت توی تب میسوخت.
اخمی کرد و گوشیش رو روی قلبش و سینه اش گذاشت و پشت دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
مسموم شده...چی خورده؟!

نمیدونمی زمزمه کردم و مضطرب گفتم:
بچه...یعنی برای خودش و بچه اتفاقی که نیوفتاده...افتاده؟!

سریع شروع به زدن سرمی بهش کرد و گفت:
فعلا تبش رو پایین میارم با این سرم و بعد اینکه بهوش اومد حتما باید از دارویی که بهش میدم بدی بخوره که باعث حالت تهوه میشه و باید حتما هر چی خورده رو بدنش پس بزنه و کمکش کن که همش رو بالا بیاره...

SWEET💕BLOODTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang