🩸21🩸

137 25 10
                                    

🐊دیاکو🐊

چند مدتی گذشته بود و اوضاع کمی آروم بود!

شب شده بود.
آروم خوابید.
به تقلید از اون الکی چشام رو بستم.
میخواستم عین انسان ها رفتار کنم.
میخواستم یکم هم که شده عین اون باشم!
ای کاش اینقدر میونمون تفاوت نبود!
حتی سیستم بدنش میون رابطه با من تغییر کرده بود!
باردار بودنش نشون از متفاوت بودن همه چیزم میداد!
حتی شیره ی وجودمم با بقیه فرق داشت!
وقتی وارد بدنش شد باعث ایجاد یکی از من شده بود!
از اینکه یه انسان باشه عین پدر کوچولوش در خطر وحشت داشتم!
میخواستم یه خوناشام دلیر بشه!
دقیقا وارث من و پدربزرگش!

با تکون های متیو بود که بهش نگاه کردم.
صورتش جمع شد و نق زد.
میتونستم حدس بزنم درد داره!
خواستیم روی شکمش رو نوازش کنم که چشم باز کرد و میون تاریکی اتاق با دیدن چشای نورانیش قلبم وایساد!

آروم لب زدم:
متیو عزیزم...خوبی؟!

آروم لب زد:
دیاکو من میترسم!

سوالی نگاهش کردم.
دست سمت پلک هاش بردم و متعجب لب زدم:
عزیزم چرا؟!از چی میترسی وجودم؟!

با بغض لب زد:
من دیدمش!

روی صورتش رو نوازش کردم که کم کم رنگ چشاش به حالت اولیه اش برگشت!
همه چیز امشب یه طور خاصی بود!
طرز نگاهش پر از عجایب بود!
انگار یه انرژی توی فضای اتاق میگشت که نیروش ده ها برابر از همه ی نیرو های جهان بود!
سر روی سینه ام گذاشت و ستم رو گرفت و سمت شکمش برد و گفت:
این تو گذاشتینش مگه نه؟!

تنها نگاهش کردم و شکمش رو لمس کردم که بلند شد و نشست و روی صورتم خم شد و گفت:
برای به دنیا آوردن وارثتون به بدن زنده ای مثه بدن انسان نیاز داشتین و من شدم شکارتون مگه نه؟!

گیج نگاهش کردم و گفتم:
چی داری میگی متیو...من دوستت داشتم و...

دست روی لبام گذاشت و گفت:
دیگه نمیخوام گولم بزنی!

خواست بلند بشه و بره که از مچ دستش گرفتم و به سمت خودم کشیدمش و عصبی گفتم:
چی برای خودت میبری و میدوزی؟!این چرت و پرت ها رو کی بهت گفته؟!

حرصی نگاهم کرد و گفت:
حتی اگه بخوایین بهم دروغ بگین...اونی که توی شکممه بهم دروغ نمیگه...اون گفت که باید برای بزرگ شدنش از جسمم استفاده کنه!

متعجب به حرف هاش گوش سپردم و لب زدم:
نمیفهمم چی میگی متیو...اونی که توی شکمته بچهمونه و حاصل عشقمونه...

اخم کرد و دستش رو کشید و گفت:
تو ازم پنهونش کردی و گفتی ممکنه بخاطر ضعفم حالم بد شده باشه...اما اون از تو بهتر حالم رو فهمید و بهم گفت که موضوع از چه قراره!

مکث کرد و اشکی از گوشه ی چشمش چکید و گفت:
من دارم از وحشت میمیرم...این خیلی عجیبه که یه موجود که هنوز به دنیا نیومده باهام حرف میزنه!

از قدرت ماورایی وارث شنیده بودم.
خب پدر گفت این برای وقتی که من هم توی شکم مادر بودم اتفاق افتاده.
میگفت گاهی یا مادر حرف میزدم و حتی چند باری نجاتش دادم و ازش محافظت کردم.

روی صورتش رو نوازش کردم و نزدیک صورتش لب زدم:
عزیزم اون دوستت داره...منم دوستت دارم...آروم باش و بزار کنار هم برای به دنیا اومدنش انتظار بکشیم!

SWEET💕BLOODDonde viven las historias. Descúbrelo ahora