🩸15🩸

146 25 8
                                    

🐇متیو🐇

سر روی سینه اش گذاشتم و چشام رو بستم.
لباش روی پیشونیم نشست و بوسه ای زد و گفت:
خیلی ترسیدی بیبی؟!

چشام رو باز کردم و توی چشای خاصش که حالا به رنگ سبز و آبی بود لب زدم:
خیلی بیشتر از اون شبی که اون جوری بهم دست زدی و فهمیدم یه خون آشامی!

غمگین نگاهم کرد و دستش رو دورم محکمتر پیچید و به سینه اش فشرد و گفت:
دیدی که سریع خودم رو رسوندم و نتونست بهت آسیبی برسونه!

سری با لبخند تکون دادم و روی سینه اش رو بوسیدم که از چونه ام گرفت و خیره به جای جای صورتم لب زد:
متیو اگه بگم میخوام برای خودم بشی و با وجود این اتفاق هایی که افتاد و خیلی ترسوندتت میمونی و عروسم میشی؟!

با چیزی که شنیده بودم یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت.
تنها شوکه بهش چشم دوختم.
بلند شد و نشست و من رو میون پاهاش نشوند.
در تعجب بودم که چقدر راحت میتونست جا به جام بکنه بدون هیچ زور زدنی!
یعنی چقدر براش ریزه میزه بودم؟!

روی شونه ی لختم رو بوسید و دم گوشم گفت:
میدونم شوکه شدی اما من انتخاب کردم جفتم رو...اونم تویی!

لبخندی روی لبام نشست.
با عشق و با خجالت لبخند زدم!
لبخندم رو دید و محکم روی گردنم رو بوسید و خندید.
خندیدم و سرم رو برگردوندم سمتش و روی لباش رو بوسیدم و سری تکون دادم و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و بغلش کردم!

بدنم رو به بدنش فشرد و حلقه ی دستاش رو تنگ تر کرد و گفت:
خیلی دوستت دارم متیوی من!

روی گردنش رو بوسیدم و گفتم:
خیلی دوستت دارم دیاکوی من!

🐉استیون🐉

سمت چادر رفتم.
دیاکو و متیو توی بغل هم بودن.
با لبخندی به عشقشون خیره شدم که دیاکو متوجهم شد و با لبخندی گفت:
حالش خوبه پدر نگرانش نباشین!

با خیال راحت سری تکون دادم و رفتم سمت متیو و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
خوشحالم سالمی عزیزم!

لبخندی شیرین بهم زد که روی پیشونیش رو بوسیدم و رو به دیاکو گفتم:
تو که چیزیت نشد پسرم؟!

سرش رو به دو طرف تکون دادم اما میدونستم اون سایمون لعنتی قبل از اینکه از اتاق بیرون بره کاره خودش رو کرده بود و زخمیش کرده بود!
به بهانه ی محبت به پسرم بغلش کردم و دم گوشش جوری که متیو نفهمه لب زدم:
پشتت داشت خونریزی میکرد...مجبورش کن بخوابه تا درمانت کنم!

تایید کرد و برای اینکه ضایع نشه بلند گفتم:
اوه عزیزم خوشحالم که خوبی!

بعد خروجم از اتاق سمت کریس رفتم که توی آشپزخونه بود.
پشت به من داشت معجونی رو برای متیو و دیاکو حاضر میکرد.
سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم و روی گردنش رو بوسیدم.
اولش شوکه شد اما با بوسه ام خام و آروم شد و دستش رو سمت صورتم آورد و نوازشی کرد که از مچ دستش گرفتم نرم کف دستش رو بوسیدم.
همون دست هایی که نقش هر دوا و درمانی برای رهایی از درد داشت!
مرهم بود و عشق و زندگی!

برگشت سمتم و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
خیلی بی معرفتی که همه ی این جنگ رو به دست من سپردی!

خندیدم و روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
چرا فکر نمیکنی این تویی که از همه ی ما قوی تر و سر تری؟!

سرخوش خندید و من مات صدای زیبا و لبای سرخش و دندون های سفیدش که دلبری میکرد!
اون قطعا از نواده های خوش ژن جادوگران بود!
خیلی زیبا و پر از رمز و راز بود!

از دو طرف صورتم گرفت و خیره به چشام لب زد:
همسرت اگه بیاد و ببینه من اینجام بازم باید اینجا رو بهم بریزه...پس من میرم به همون کاخ قدیمی تا...

انگشت روی لباش گذاشتم و گفتم:
اون فقط یه مادره برای بچه هام...تو عشق منی و جات اینجاست!

لبخند تلخی زد و گفت:
اما عزیزم اون هم حق داره دوست داشته بشه...به هر حال که باعث شده تو وارثی داشته باشی!

به عاقلیش و محبتش لبخندی با عشق زدم و صورتش رو نوازش کردم و روی پیشونش رو بوسیدم و گفتم:
همه که نمیتونن مثه تو اینقدر عاقل باشن و قلبشون پر از محبت باشه!

خندید و سرش رو گذاشت روی سینه.
بغلش کردم و به سینه ام فشردمش.
میدونستم دلش پره و غمی توی وجودش جریان داره!
اما تنها بغلش کردم تا آروم بشه!

با باز شدن در اتاق از آغوشم فاصله گرفت.
دیاکو با لبخندی اومد سمتمون و گفت:
متیو خوابیده...کریس میشه داروش رو سر وقت بهش بدی؟!

کریس با لبخندی تایید کرد و نگران رفت سمتش و گفت:
پیرهنت رو در بیار تا زخمه پشتت رو ببینم!

دیاکو با یه اشاره پیرهنش رو درآورد و روی میز نشست.
زخم پشتش بخاطر چنگ های سایمون بود.
نفسه پر حرصی کشیدم و به کریس گفتم:
تو معجون و نرهم رو اماده کن تا این رو بخیه بزنم!

اطاعت کرد که رفتم از اتاق کیفم رو آوردم.
کنار دیاکو و پشت بهش وایسادم و بعد از ضدعفنوی کردن زخمش و آماده کردن سوزن و نخ بخیه شروع به دوختن شکاف زخمش کردم.
دردش میومد اما نه صدایی ازش درمیومد و نه حالت چهره اش خم میشد!

لبخندی به قدرتی که داشت و نشونه ی جانشینی خون آشام ها رو به دوش میکشید زدم!
وقتی کار بخیه تموم شدمرهمی که کریس درست کرده بود رو روش مالیدم و پانسمانش کردم.
تشکری کرد و خواستم برم سمت اتاقم تا کار های عقب مونده ام رو انجام بدم که رو بهم گفت:
پدر میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟!

با لبخندی از چیزی حدس میزدم تایید کردم که گفت بریم سمت تراس.
یا هم سمت تراس رفتیم و در رو بست و سمت نرده ها رفتیم و همینجور که به اطراف و منظره خیره بودم لب زدم:
بگو چی میخواستی بگی چرا ساکتی؟!

تایید کرد و با سرفه ای و نفس عمیقی گفت:
پدر میخواستم بگم که...

کلافه و پر از استرس بود.

خندیدم و گفتم:
نترس پسر بگو میدونم میخوای چی بگی!

لبخندی مصنوعی زد و گفت:
اوم خب من جفتم رو پیدا کردم و میخوام باهاش...

دوباره مکث کرد که لبخندی زدم و گفتم:
میخوای باهاش ازدواج کنی!

بهش نگاه کردم که با عشق تایید کرد.
رفتم سمتش و از دو طرف بازوهاش گرفتم و با لبخندی گفتم:
برات خوشحالم!

لبخندی زد و بغلم کرد و بغلش کردم!

SWEET💕BLOODOù les histoires vivent. Découvrez maintenant