🩸98🩸

34 3 0
                                    

🐊دیاکو🐊

بعد از جنگ به پدر گفتم که هر طور که شده باید به متیویی که باردار بود و قطعا به توجه ی بیشتر من نیاز داشت و کوینی که هنوز خیلی کوچیک سر میزدم.

آخر شب بود که با احتیاط خودم رو به پناهگاهشون رسوندم.

به محض ورودم از پنجره کریس سریع جلوم ظاهر شد و حالت دفاعی گرفت و مضطرب گفت:
تو کی هستی...چجوری اومدی اینجا؟!

نقابم رو پایین دادم که با خیال راحت نفس عمیقی گرفت و گفت:
وای دیاکو تویی!

به اطراف نگاهی کردم و نیکولاس رو بالای سر متیویی که روی تختی آهنی دراز کشیده بود دیدم.

پا تند کردم سمتش.
کنارش روی تخت جا گرفتم که نیکولاس با معصومیتی که همیشه توی صداش بود لب زد:
اون مریض شده...

روی موهای کوینی که کنارش خواب بود رو نوازش کردم و پیشونیش رو عمیق و طولانی بوسیدم.

به متیو چشم دوختم و لبخند تلخی روی لبام نشست.
میدونستم چرا اینجوری شده.
اون دیگه باید از بچه ی توی شکمش فرمان میبرد.

کوچولومون دل تنگ من بود و اینجوری داشت مادرش رو اذیت میکرد!

دستم رو روی شکمش گذاشتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و لب زدم:
من اینجام عزیزم...من اینجام شیشه ی عمرم!

بالاخره چشم باز کرد.
ناباور چشاش رو باز کرد و دستش رو سمت صورتم آورد و لب زد:
دی...دیاکوی من!

لبخندی زدم و روی لباش رو عمیق بوسیدم و لب زدم:
تو فقط بگو دیاکو...کوچولوی حساسم!

SWEET💕BLOODOnde histórias criam vida. Descubra agora