♤ 1 ♤

1.4K 144 42
                                    

* توجه * : داستان ژانر معمایی داره نه پلیسی. پس قرار نیست حول محور جست و جو های پلیسی بچرخه. اگه بوک های قبلی رو خونده باشید متوجه منظورم میشید 😅

__________________________________________

آخرین باری بود که دیدش .

درست لحظه ای که زیر اولین برف پاییزی ایستاده بود و یخ زدن بینی و سر انگشت هاش رو تحمل میکرد.

بدن کوچیک و نحیفش میلرزید اما جایی نمی‌رفت.

به جایی پناه نمی‌برد.

همچنان کنار مغازه عروسک فروشی ایستاده بود .

حتی بعد از پایین کشیده شدن کرکره ها.

حتی بعد از تاریک شدن هوا .

نگاه غریبه هایی که از کنارش عبور میکردن رو نادیده میگرفت و سرما رو تحمل میکرد .

چون میدونست این آخرین باره.

میدونست این آخرین باریه که پدرش رو میبینه.

میدونست که اون روز آخرین روزی بود که پدرش کنارش بود .

و با اینکه خبر داشت، دروغ بی رحمانه پدرش رو که پول نداره و برای آوردن کیف پولش خیلی زود بر میگرده ، باور کرده بود .

با اینکه میدونست برگشتنی در کار نیست.

ایستاد...

زیر سوز بی رحم زمستون.

نیش برفها روی صورت و بدنش رو تحمل میکرد.

تا وقتی که دیگه هیچ امیدی نباشه.

و مجبور به برگشتن شه.

قدم کوچکی به جلو برداشت و برف دست نخورده جلوی پاش رو خراب کرد .

قدم بعدی ... و بعدی ...

برف زیر پاش پودر میشد و با صدای خفه ای ناله میکرد .

در حالی که نگاهش رو به رو به رو دوخته بود حرکت کرد .

تموم شده بود ‌.

پدرش رفته بود .

و زین میدونست که قرار نیست برگرده .

بغضش رو فرو خورد و دستش رو مشت کرد . حتی همون لحظه هم دلتنگ شده بود .

و با اینکه به اندازه تمام دنیا احساس ناراحتی میکرد،‌باید اجازه می‌داد پدرش بره... بعد از تمام بلاهایی که سرشون اومده بود‌.

حتی همون لحظه هم میتونست فشار درد توی سینه کوچکش‌رو احساس کنه.

" میتونستم هر کاری انجام بدم . اگه فقط نمی‌رفتی... اگه اینطور بی رحمانه کنار عروسک هایی که بهشون نیاز ندارم‌رهام نمیکردی "

با خشمی کودکانه استینش رو به بینیش کشید.

حتی تصور دلگیر بودن از پدرش هم براش سخت بود.

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Where stories live. Discover now