زین به آرومی گریه میکرد .
نگاهی به پشت سر و مردهایی که دنبالشون بودن انداخت.
به سرعت یاسر نمیرسید.
گاهی روی زمین کشیده میشد. گاهی دستش درد میگرفت .
براش مهم نبود اگه فرار میکردن. اگه کسی دستش رو از دست پدرش بیرون نمیاورد .
اما به ناگهان صدای شلیک بلند و یاسر روی زمین افتاد.
_ بابا
زین فریاد زد و با وحشت خودش رو به سمت یاسر کشید .
صدای خنده دیوانه وار ارازل و اوباشی که دنبالشون بودن و کشیده شدن فلز روی زمین رو شنید .
وحشت زده به مهاجمین ای که توی کوچه تاریک و تنگ شهر گیرشون انداخته بودن نگاهی انداخت و اشک ریخت .
_ نه...
یاسر با ناباوری گفت و خودش رو روی زمین کشید.
تیر به پهلوش برخورد کرده بود و روی زمین ، سایه تیره ای از خون به جا گذاشته بود.
به سختی از جا بلند شد .
نگاه وحشی و نگرانش رو به مرد های بزرگ جثه رو به روش دوخت .
دست کوچیک زین رو گرفت و پشت خودش کشید .
_ پسر ... این همه پول فقط واسه یه بچه ... شانس به ما رو کرده .
مردی نسبتا لاغر و کوتاه قد، در حالی که میله ای آهنین رو روی زمين میکشید و با خودش حمل میکرد ، با صدایی هیجان زده گفت و زبونش رو روی لبش کشید .
یاسر با اخمی از سر خشم و نگرانی ، محتاطانه و با گاردی آماده در برابر مرد ها ایستاد : دستتون بهش بخوره مُردید.
صدای خنده مرد ها بلند شد و زین خودش رو بیشتر به پالتوی خونی پدرش چسبوند.
_ سختش نکن پیرمرد . پسره رو بده به پدرش و زنده بمون . ارزشش و نداره.
مردی درشت هیکل با صدایی بم و آروم هشدار داد و به پسر اشاره کرد تا روی حرفش تاکید کنه .
_ اون عوضی پدرش نیست .
یاسر با خشم غرید و بعد با ضعف روی زمین افتاد .
_ بابا...
زین دوباره فریاد زد و به گریه افتاد . صدای گریه کودکانه زین بینتمام دالان های رنگ و رو رفته شهر منعکس میشد.
_ حتی نمیتونی وایسی مرد .
مهاجم لاغر گفت و با سر به یکی از همراهانش اشاره کرد تا پسر رو بگیره .
مردی دیگه با سر و ضعی همونقدر آشفته ، نزدیک شد و به سمت زین رفت .
_ نه .
BẠN ĐANG ĐỌC
《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》
Fanfiction[ کامل شده] هشدار : این بوک ممکنه شامل صحنه های دلخراش باشه . اما هپی اندینگه. مواظب روحیتون باشید. __________________________________________ _ من چی؟ _ تو؟ تو تماماً سایه ای ... میخوام ببینم پشت این سایه ها چی پنهون کردی ... _____________________...