♤ 30 ♤

323 77 25
                                    

زین به آرومی گریه میکرد .

نگاهی به پشت سر و مردهایی که دنبالشون بودن انداخت.

به سرعت یاسر نمیرسید. 

گاهی روی زمین کشیده میشد.  گاهی دستش درد میگرفت .

براش مهم نبود اگه فرار میکردن. اگه کسی دستش رو از دست پدرش بیرون نمیاورد .

اما به ناگهان صدای شلیک بلند و یاسر روی زمین افتاد.

_ بابا

زین فریاد زد  و با وحشت خودش رو به سمت یاسر کشید .

صدای خنده دیوانه وار ارازل و اوباشی که دنبالشون بودن و کشیده شدن فلز روی زمین رو شنید .

وحشت زده به مهاجمین ای  که توی کوچه تاریک و تنگ شهر گیرشون انداخته بودن نگاهی انداخت و اشک ریخت .

_ نه...

یاسر با ناباوری گفت و خودش رو روی زمین کشید.

تیر به پهلوش برخورد کرده بود ‌و روی زمین ، سایه تیره ای از خون به جا گذاشته بود.

به سختی از جا بلند شد .

نگاه وحشی و نگرانش رو به مرد های بزرگ‌ جثه رو به روش دوخت .

دست کوچیک زین رو گرفت و پشت خودش کشید .

_ پسر ... این همه پول فقط واسه یه بچه ... شانس به ما رو کرده .

مردی نسبتا لاغر و کوتاه قد، در حالی که میله ای آهنین رو روی زمين می‌کشید و با خودش حمل میکرد ، با صدایی هیجان زده گفت و زبونش رو روی لبش کشید .

یاسر با اخمی از سر خشم و نگرانی ، محتاطانه و با گاردی آماده در برابر مرد ها ایستاد : دستتون بهش بخوره مُردید.

صدای خنده مرد ها بلند شد و زین خودش رو بیشتر به پالتوی خونی پدرش چسبوند.

_ سختش نکن پیرمرد . پسره رو بده به پدرش و زنده بمون . ارزشش و نداره.

مردی درشت هیکل با صدایی بم و آروم هشدار داد و به پسر اشاره کرد تا روی حرفش تاکید کنه .

_ اون عوضی پدرش نیست .

یاسر با خشم غرید و بعد با ضعف روی زمین افتاد .

_ بابا...

زین دوباره فریاد زد و به گریه افتاد . صدای گریه کودکانه زین بین‌تمام دالان های رنگ و رو رفته شهر منعکس می‌شد.

_ حتی نمیتونی وایسی مرد .

مهاجم لاغر گفت و با سر به یکی از همراهانش اشاره کرد تا پسر رو بگیره .

مردی دیگه با سر و ضعی همونقدر آشفته ، نزدیک شد و به سمت زین رفت .

_ نه .

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ