♤ 22 ♤

336 81 27
                                    

صدای نزدیک شدن قدم ها رو که شنید با عجله از در فاصله گرفت و به دیوار مقابل چسبید.

در باز شد و استیو با وضعیتی متفاوت و چشم هایی سرخ از اتاق بیرون اومد.

_ ممنونم کوین. میتونی برگردی داخل .

لیام به آرومی سر تکون داد . تماشا کرد که استیو به سمت پله ها میره و از اونجا دور میشه .

نتونسته بود درست بشنوه که چی میگن. فقط فریاد بلند استیو رو شنید، صدای درد آور سیلی و بعد زمزمه هایی نا مفهوم.

نگران شده بود. نمیدونست چه اتفاقی افتاده یا چرا استیو فریاد کشیده بود " اسم مسیح رو نیار دن"
به سمت اتاق حرکت کرد و از مانع در رد شد .

زین با نگاهی مبهوت به زمین خیره شده بود . اخم کرده بود و به شدت در حال فکر به نظر می‌رسید.

_ زین...

پسر رو صدا کرد و وقتی توجه زین به سمتش جلب شد ،‌حرفش رو ادامه داد : تو خوبی ؟

ابرو هاش رو بالا فرستاد تا روی سوالش تاکید کنه .

_ خ-خوبم ...

برای لحظه ای به نظر رسید که تونسته خودش رو حمع و جور کنه : بیا به کارمون ادامه بدیم .

خم شد. قلتکی که به راحتی روی زمین رها کرده بود رو برداشت و به سمت دیوار گرفت .

بی توجه به لیام ،‌شروع کرد به بالا و پایین کشیدن قلتک .

سرعت حرکتش آروم بود. کاملا نا متمرکز .

انگار که ورود و خروج استیو ،‌زین رو از این رو به اون رو کرده بود .

انگار که استیو ، چیزی گفته بود که زین رو درگیر کرده بود .

لیام قلتک رو برداشت و در حالی که نگاهش روی زین قفل شده بود به سمت دیوار رفت: چیزی شده؟ آشفته به نظر میای .

زین چیزی نگفت . همچنان جای قبلی رو رنگ میکرد.
نمیتونست بیخیال زین بشه . اون برای رنگ کردن دیوار اونجا نبود .

قلتک رو سر جاش برگردوند و با گرفتن شونه های زین پسر رو به سمت خودش برگردوند : هی...

_ هوم؟

زین کمی خودش رو عقب کشید تا از حصار دست لیام خلاص شه.

_ تو چته؟ خوبی پسر ؟

زین سر تکون داد و دوباره قلتک رو روی دیوار کشید: آره خوبم ...

دستش رو از دیوار فاصله داد و با حالی نزار روی زانو هاش خم شد .

_ زین ؟

_ نه خوب نیستم...

کمرش رو صاف کرد و موهای نرم و تیره اش روی پیشونیش رقصد .

زیر نور آفتاب رو به غروبی که از حصار پنجره به اتاق نفوذ میکرد ایستاد و به رخ لیام خیره شد : بهم بگو چیکار کنم ...

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Where stories live. Discover now