♤ 13 ♤

358 81 70
                                    

امروز ۲ تا آپ کردم حواستون باشه قبلی رو خونده باشید.

_________________________________________

در خونه که پشت سرش بسته شد تازه به خاطر آورد باید نفس بکشه.

بلافاصله بعد از ورودش با پسر عجیبی رو به رو شده بود که به وضوح تعادل روانی نداشت .

پسری که با هودی صورتی رنگ و شلوار گشاد نارنجی ، شبیه گرگی‌در لباس بره بود .

چشمهای تار و بی روحش با لباسهای رنگارنگش در تضادی فاحش بودن و چی ؟

" این اطراف سایه ها حتی خورشیدم خاموش میکنن"

قدمی از در فاصله گرفت و بی هدف به سمتی حرکت کرد .

امکان نداشت متوجه نشه . آیا اتفاقی بود ؟

این پسر فرستنده نامه بود ؟

یا این پسر سفیر بود ؟

ممکن بود این ها بازی سفیر باشه؟

یه سرنخ از روی بی حوصلگی. و یه بازی از روی لذت .

سر جاش ایستاد و به خونه بزرگ پشت سرش خیره شد .

هرچی که بود . پسرک یا جواب رو داشت ... یا همه چیز رو به خاطر یه بازی بچگانه شروع کرده بود.

دوباره نگاهی به اطراف انداخت . نیاز داشت هرچه سریعتر با کسی از اداره حرف بزنه اما به هیچ کس دسترسی نداشت و نمیتونست ریسک حرف زدن پشت گوشی رو به جون بخره .

پس فعلا ،‌تنها کاری که باید میکرد نزدیک شدن به پسر بود .

پسری که لیام حتی اسمش رو نپرسیده بود .

بعد از حدودا پنج دقیقه پیاده روی، جمعیت شهرک کم کم بیشتر شد . این قسمت از شهرک ، برخلاف بخشی که پشت سر گذاشته بود ،‌پر از ازخانه هایی با ارتفاع کم ، اما گرم و صمیمی بود . بچه ها،‌زن ها ،‌مرد ها .

قابل حدس بود که عده زیادی همراه خانواده خودشون توی شهرک مستقر شده بودن. و عده ای کاملا تنها بودن.

کمی که جلو تر رفت ،‌با بهت و تعجب ،‌متوجه مغاره های داخل شهرک شد . رستوران ، سوپر مارکت ، نانوایی ...

اینجا کاملا یه روستای شخصی بود .

مردم با تعجب به لیام نگاه میکردن و بعد از کنارش عبور میکردن تا به کار های روزمره خودشون برسن.

داد میزدن و فحاشی میکردن.

کاملا مشخص بود که این مردم، در جبهه مقابل لیام قرار داشتن. مشتی مجرم و زندانی سابق .

_ هی ...

صدایی از پشت سر شنید و بعد با تعجب پسر بلند قدی رو دید که بهش نزدیک شد و دستش رو دور کردن لیام انداخت : کلوین اورول ...

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Where stories live. Discover now