♤ 27 ♤

330 80 74
                                    

_ اونا میخوان فرای انسان باشن زین ... تو میخوای چی باشی؟

یاسر گفت ‌و به حرکتش به سمت پل ادامه داد .

_ من میخوام پسر یاسر باشم .

زین به دنبال پدرش میدوید .

_ صبر کن ... بابا ... من میخوام پسر تو باشم . من نمیخوام برم .

یاسر بین جمعیت حرکت میکرد . صدای زین رو نمیشنید.

هوا تاریک بود و پسر میدید که هر لحظه امکان داره پدرش رو گم کنه .

_ بابا ...

اشک میریخت . نفسش منقطع شده بود : بابا من نمیخوام برم ...

_ این هدف تو ئه ... این کاریه که باید انجام بدی ...

یاسر بین جمعیت گم شد و زین روی زانو هاش سقوط کرد .

خود ۱۹ ساله اش بود ... بین جمعیت گم شده بود .

مستعصل به دنبال کمک می‌گشت. 

مهم نبود چند بار فریاد بزنه... یاسر صداش رو نمیشنید .

تنها بود .

سرگشته ی یک تکیه گاه ...

به دنبال آغوشی ایمن ...

یاسر بر نمیگشت .

و حالا خودش به انتها رسیده بود ...

                                  ***

_ زین ... زود باش ... بیدار شو ...

ضربات آرومی به صورت پسر زد و نگاه کرد که چطور به آرومی چشم هاش رو باز میکنه .

روی چهره معصوم و رنجیده اش خون خشک شده، و سرما نوک بینیش رو رنگ‌ داده‌بود

_ زود باش پسر ... پیاده شو ...

سرمای هوای شبانه رو احساس میکرد.  ماشین متوقف شده بود ‌. نمیدونست کی خوابش برده . سر و صدای مردم رو میشنید . و روشنایی پشت سر لیام .

مردد کمرش رو از صندلی فاصله داد و به منظره پشت سر لیام نگاه کرد .

" ایستگاه پلیس "

مردم زیادی در حال رفت و آمد به ایستگاه پلیس بودن .

_ چیشد کوین ؟‌ بیداره؟

هری پرسید و بعد چهره اش توی پنجره جلوی ماشین مشخص شد .

خودش رو عقب کشید.  اونا اینجا چیکار میکردن.

لیام اخم کرد: نترس زین . اینجا امنه. زود باش.

امن؟ اینجا ... پر از آدم بود... استیو اینجا نبود که دستش و بگیره . هیچ پناهگاهی وجود نداشت که بهش برگرده .

هرولد دنبالشون بود و این احمق آورده بودش ایستگاه پلیس؟

به در بسته ماشین تکیه داد : خ-خل شدی ؟ من با تو هیچ جا نمیام ... میخوای جامونو به هرولد لو بدی ؟

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Where stories live. Discover now