_ اونا میخوان فرای انسان باشن زین ... تو میخوای چی باشی؟
یاسر گفت و به حرکتش به سمت پل ادامه داد .
_ من میخوام پسر یاسر باشم .
زین به دنبال پدرش میدوید .
_ صبر کن ... بابا ... من میخوام پسر تو باشم . من نمیخوام برم .
یاسر بین جمعیت حرکت میکرد . صدای زین رو نمیشنید.
هوا تاریک بود و پسر میدید که هر لحظه امکان داره پدرش رو گم کنه .
_ بابا ...
اشک میریخت . نفسش منقطع شده بود : بابا من نمیخوام برم ...
_ این هدف تو ئه ... این کاریه که باید انجام بدی ...
یاسر بین جمعیت گم شد و زین روی زانو هاش سقوط کرد .
خود ۱۹ ساله اش بود ... بین جمعیت گم شده بود .
مستعصل به دنبال کمک میگشت.
مهم نبود چند بار فریاد بزنه... یاسر صداش رو نمیشنید .
تنها بود .
سرگشته ی یک تکیه گاه ...
به دنبال آغوشی ایمن ...
یاسر بر نمیگشت .
و حالا خودش به انتها رسیده بود ...
***
_ زین ... زود باش ... بیدار شو ...
ضربات آرومی به صورت پسر زد و نگاه کرد که چطور به آرومی چشم هاش رو باز میکنه .
روی چهره معصوم و رنجیده اش خون خشک شده، و سرما نوک بینیش رو رنگ دادهبود
_ زود باش پسر ... پیاده شو ...
سرمای هوای شبانه رو احساس میکرد. ماشین متوقف شده بود . نمیدونست کی خوابش برده . سر و صدای مردم رو میشنید . و روشنایی پشت سر لیام .
مردد کمرش رو از صندلی فاصله داد و به منظره پشت سر لیام نگاه کرد .
" ایستگاه پلیس "
مردم زیادی در حال رفت و آمد به ایستگاه پلیس بودن .
_ چیشد کوین ؟ بیداره؟
هری پرسید و بعد چهره اش توی پنجره جلوی ماشین مشخص شد .
خودش رو عقب کشید. اونا اینجا چیکار میکردن.
لیام اخم کرد: نترس زین . اینجا امنه. زود باش.
امن؟ اینجا ... پر از آدم بود... استیو اینجا نبود که دستش و بگیره . هیچ پناهگاهی وجود نداشت که بهش برگرده .
هرولد دنبالشون بود و این احمق آورده بودش ایستگاه پلیس؟
به در بسته ماشین تکیه داد : خ-خل شدی ؟ من با تو هیچ جا نمیام ... میخوای جامونو به هرولد لو بدی ؟
YOU ARE READING
《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》
Fanfiction[ کامل شده] هشدار : این بوک ممکنه شامل صحنه های دلخراش باشه . اما هپی اندینگه. مواظب روحیتون باشید. __________________________________________ _ من چی؟ _ تو؟ تو تماماً سایه ای ... میخوام ببینم پشت این سایه ها چی پنهون کردی ... _____________________...