♤ 12 ♤

356 83 35
                                    

* یک هفته قبل *

_ الان خیالت راحت شد ؟

استیو پرسید و از ماشین پیاده شد . تماشا کرد که زین کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.

_ معلومه . فقط یه ماه از خونه بیرون نیا تا بفهمی چی میگم .

در ماشین رو بست و پشت سر برادرش حرکت کرد .

ضربان قلبش آروم بود .

قدم هاش آهسته بود .

ذهنش به سرعت شرایط رو کنکاش میکرد و دست راستش پارچه لباسش رو چنگ زده بود .

درست پشت سر برادرش حرکت میکرد و دستش جسم زیر لباسش روی لمس میکرد.  تا از بودنش مطمئن شه.

بوی غذا حتی بیرون رستوران هم دیوانه کننده بود.

آخرین بار کی بیرون غذا خورده بود ؟

استیو به آرومی در شیشه ای رو کنار زد و تماشا کرد که برادرش محتاط و مردد در حالی که دستهاش روی شکمش قفل شده، وارد رستوران شد .

_ مشکلی نیست .

دستش رو به آرومی پشت زین کشید تا برای راحت تر بودن و کم کردن انقباض تنش ، مشوق باشه.

_ بیا بریم جایی که خلوت تر باشه هوم ؟

زین به آرومی سر تکون داد . نمیتونست مثل همیشه سرکش و دیوونه باشه. تمرکزش مثل گربه ای ترسیده گوشه ای پنهان شده بود .

به آرومی دست برادرش رو گرفت و دنبالش، به سمت یکی از میز های خالی حرکت کرد .

_ ممکنه بتونیم بعدش... یکم‌اطراف بچرخیم ... مثلا...

_ نه دن... سمت جایی که ممکنه اون عوضی رو ببینی نمیریم.

استیو با جدیت گفت و صندلی میز دو نفره گوشه سالن رو عقب کشید .

_ باشه پس ...

نگاهی به اطراف انداخت : میتونم برم دستشویی؟

استیو دستش رو از صندلی عقب کشید : حتما .

شونه های زین رو گرفت : با هم میریم .

و زین رو به سمت سرویس بهداشتی هدایت کرد .

زین به  به همراه قدمهای استیو حرکت میکرد ‌.

دلشوره کم کم مثل سایه ای شوم ، بین احشام داخلی بدنش میچرخید . دستش همچنان روی شکمش بود . چرا باید همراهش میومد ‌؟ لعنت...

اگه اتفاقی میفتاد ... اگه استیو چیزی می‌فهمید ‌،‌احتمالا حرفی برای گفتن نداشت . اون وقت بود که باید مثل دزدی که به بانک زده، با تمام وجود فرار میکرد. ‌

دست استیو هنوز روی شونه اش سنگینی میکرد .

باید چیکار میکرد ؟ چطور باید از شر چیزی که زیر لباسش بود خلاص میشد ؟ شاید اصلا نباید ازش استفاده میکرد .

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Donde viven las historias. Descúbrelo ahora