♤ 5 ♤

502 110 73
                                    

مطمئن شید پارت های قبل رو خوندید♡

______________________________________________________________________________________

اون امروز ،‌برای اولین بار بعد از ۱۰ سال ، از شهرک خارج میشد .

نفسش رو فوت کرد و سرش رو پایین انداخت .

سعی کرد به تقلید از استفان گوشیش رو از تو جیبش بیرون بکشه تا کمی حواسش رو پرت کنه اما صدای استیو-که از آینه اتاق نگاهش میکرد- برنامه اش رو بهم زد :

_ چون اولین باره بعد از یه مدت طولانی سوار ماشین میشی ... به گوشیت نگاه نکن دَن... ممکنه حالت تهوع بگیری

پس گوشیش رو توی جیبش برگردوند و اینبار به دستهاش خیره شد .

جرئت نداشت بیرون رو نگاه کنه ‌. تا وقتی سرش پایین بود میتونست تصور کنه توی شهرکن‌ . هنوز خارج نشدن.

اصلا چرا اومده بود بیرون ‌؟

کاش زود تر برمی‌گشتن.

دستهاش رو تو هم قفل کرد و لب گزید .

" دیوونه شدی زین؟ هیچ اتفاقی نمیفته... هیچ اتفاقی فرار نیست بیفته ..."

سرش رو به آرومی بلند کرد تا مسیر پوشیده شده از درختان برهنه یا پوشیده شده از برگ های خشکِ شهرک تا شهر رو با چشمهای خودش ببینه .

" داری برمیگردی زین ... به جایی که بهش تعلق داری...به جایی که توش بزرگ‌شدی ..."

نگاهی به استیو که به آرومی رانندگی میکرد انداخت ‌و دوباره صدای مرد توی ذهنش تکرار شد :

" من بهت ایمان دارم زین "

دستهاش رو به هم فشرد .

" اون به من ایمان داره ..."

دستش رو روی شکمش کشید و پارچه لباسش رو فشرد .‌

حالا آرومتر بود ‌‌ . خارج از شهرک، توی جاده خلوت و ساکت حرکت میکردن‌ .

هیچ اتفاقی قرار نبود بیفته ... و همه چیز طبق برنامه پیش میرفت.

***
بعد از حدودا یک ساعت رانندگی در مسیر کم تردد شهرک تا شهر ، کم کم، ساختمون ها به چشم اومدن.
کم کم تعداد ماشین ها بیشتر شد و کمی بعد ، اونا وارد شهر شده بودن .

زین بار دیگه پارچه لباسش رو لمس ‌کرد ‌. فکر میکرد شاید محله ها و کوچه ها به چشمش آشنا بیان .
شاید ، شاید بتونه خونه قدیمیش رو پیدا کنه .

هیجان زده کمرش رو از صندلی فاصله داد ، دستش رو به لبه پنجره ماشین چسبوند و با اخمی از سر دقت اطراف رو بررسی کرد .

شاید بتونه یه نشونه از گذشته پیدا کنه ...

پدرش، مغازه عروسک فروشی ‌، دوستهاش...

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Where stories live. Discover now