♤ 29 ♤

339 71 59
                                    

_ پس تو شاهد پرونده رو همراه خودت به خونه بردی ؟ توی گزارش نوشتی زین تمام این مدت رو کنار تو بوده‌.  درسته؟

لیام با شرمندگی سر تکون داد : درسته ... اون ... توی خونه من بود...

بعد از اینکه با جنیفر صحبت کرده بود آروم تر شده بود . حق با اون بود . زین بهش نیاز داشت و لیام قرار نبود تمام مدت در نهایت ضعف اشک بریزه .‌

اسمیت با جدیت یادداشت کرد و بی رحمانه ادامه داد : پس چطور شد که حتی متوجه اتفاقاتی که اطرافت میفتاد نشدی ؟

لیام مشتش رو دور دستبند بافتنی سرخ رنگی که دستش جا مونده بود محکم کرد : متوجه نشدم ... حتی حدس هم نمیزدم ...

صداش آروم و پر از افسوس بود ‌. پر از پشیمونی .‌

احساس میکرد برای دوره ای  از زندگیش کور بوده .

_ خیلی خب ... به اون بخش قضیه بعدا رسیدگی میکنیم افسر پین . بهم بگو بعد ازاینکه همراه زین رفتی خونه چیشد ؟

لیام چشم بست . و دوباره خودش رو درست ، چند ماه قبل ،‌همراه زین ،‌جلوی خونه خودش دید :

دستش رو پشت کمر پسر گذاشت و به سمت خونه هدایتش کرد : به بزرگی خونه خودت نیست اما مطمئنم راحت تره .

زین معذب از این همه توجه سر تکون داد و منتظر شد تا لیام زنگ در رو به صدا در بیاره .

ساعت حدودا ۱ شب بود و زین نمیتونست حدس بزنه تا چقدر احساس مزاحمت رو قراره القا کنه .

اصلا کار درستی کرده بود؟

خودش رو آواره کرده بود . همه رو آواره کرده بود.  حتی هری رو...

شاید باید ...

نگاهی به پشت سرش انداخت...

در هنوز باز نشده بود ...

قدمی نا محسوس به عقب برداشت.

میتونست یاسر رو پیدا کنه. زیر پلی که همیشه زیرش‌پناه میگرفتن .

اما هرولد پیداش میکرد .

همونطور که یکبار پیداش کرده بود .

اینطوری تمام زحماتش بی نتیجه میشد .

باید چیکار میکرد ؟

همینطور اونجا مینشت و کاری نمی‌کرد؟ این کاری نبود که بهش عادت داشته باشه ‌.

در با صدای تق آرومی باز شد و بعد زین زنی نسبتا بلند قد و خوش چهره رو دید.

_ لی ؟

زن شوکه گفت و بعد در رو کامل باز کرد : اوه خدای من تو برگشتی.

پسر رو در آغوش کشید و عطر تن برادرش رو نفس کشید .

_ نمیدونی چقدر نگرانت بودم .

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Where stories live. Discover now