♤ 2 ♤

632 123 59
                                    

نفس نفس میزد اما اهمیتی نمی‌داد ‌.

زن ها و مرد های شهرک رو کنار میزد و با تمام توان میدوید .

زمین خاکی زیر پاش پوست برهنه اش رو خراش میداد ، ریه هاش از شدت فشار به سوزش افتاده بود و عضلات پاش از شدت درد به لرزش افتاده بود .

درختچه ها و باغچه های کوچک رو پشت سر میذاشت و بی توجه به مردم، برای عبور سریعتر به عده ای تنه میزد .

از شدت اضطراب نمیتونست سر بچرخونه و پشت سرش رو ببینه.

با اینکه میدونست از در رد نمیشه.

حتی قبل از دویدن،‌میدونست که قرار نیست از در رد شه .

اما دوییده بود ‌ .‌و حالا دنبالش بودن.
دنبالش بود .

میگرفتش . به زودی گیر میفتاد . اجتناب پذیر نبود.

با اینحال در کمال تعجب، مردم شهرک جلوش رو نمی‌گرفتن.

شوکه خودشون رو کنار میکشیدن و اجازه می‌دادن تا برخورد پاهای برهنه اش با زمین گرد و خاک به پا کنه .

چیزی نمونده بود . خروجی شهرک درست جلوش بود . بدون هیچ مانعی .

میدونست که نمیتونه از شهرک خارج شه‌ .

نه، قرار نبود که خارج شه . با این حال جوشش آدرنالین در خونش و تپش هیجان در مغزش رو احساس کرد .

_ بگیریدش ... جلوش رو بگیرید .

صدا به شدت بهش نزدیک بود .

لبخندی زود هنگام اما کمرنگ روی لبهاش نشست و بعد ،‌درست لحظه ای که از همیشه به خروجی نزدیک تر بود موهاش از پشت به عقب کشیده شد .

فریادی از سر درد و کشیدگی موهاش سر داد و اجازه داد پاهای برهنه و زخمیش روی زمین سر بخوره و بدنش به عقب پرتاب شه.

_ گرفتمش.

همچنان نفس نفس میزد.

بی تعادل بین دستهای مرد افتاد ، بازوهاش اسیر آرنج های بزرگ مرد شد و بعد انگار که صدای چرخش خون توی سرش آروم تر شده باشه، راحت تر میتونست صدای همهمه مردم رو بشنوه.

" اون پسرِ اون خونه نیست ؟ "

" معلومه که هست ... خدایا ... چه احمقی ..."

" اون واقعا داشت فرار میکرد ؟ اونم بعد از این همه زحمتی که آقای فراست براش کشید ؟ "

_برید کنار ببینم .

صدای هرولد فراست در فاصله ای نه چندان دور بلند شد و تن مردم رو لرزوند .

میتونست صدای کشیده شدن قدم های مردم رو بشنوه که داشتن راه رو برای هرولد باز میکردن و کم کم لبهاشون رو می‌بستن .

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Onde histórias criam vida. Descubra agora