استیو قدم های آرومش رو به سمت زین برداشت : با کوین صمیمی شدی ؟
زین چیزی نگفت . فقط سرش رو به طرفین تکون داد و منتظر بود برادرش صحبت کنه .
استیو نفسش رو بیرون داد و دستش رو توی جیب شلوار جین فرو کرد : اون روز ... توی رستوران...
کمی مکث کرد و ادامه داد : دیدم چیکار کردی زین . تو یه چیزی رو از زیر در هل دادی .
زین شوکه شد . نفس کشیدن رو برای لحظاتی طولانی از یاد برد و سعی کرد حرارتی که یکدفعه بدنش رو هدف گرفت بود نادیده بگیره .
سرش به دوران افتاد : م-من...
قبل ازاینکه چیزی بگه استیو حرفش رو ادامه داد : یه پاکت نامه... چی توش بوده دن؟
صدای استیو رو به خوبی نمیشیند . فقط میتونست صدای بلند تپش خون توی مغزش رو بشنوه.
_ اش-اشتباه میکنی ... من چیزی ...یعنی ... کاری نکردم...
استیو گونه پسر رو گرفت و مجبورش کرد نگاهش کنه : کاریت ندارم . اگه میخواستم تا الان هزار بار لوت داده بودم. اگه میخواستم جلوی اون نامه رو میگرفتم .
نیم نگاهی به در انداخت و دستهاش رو دوباره توی جیبش فرستاد : منتظر این پسر بودی ؟ نامه رو برای این فرستادی ؟
زین با وحشت و لرز نامحسوس تنش ، سرش رو به طرفین تکون داد : من چیزی نفرستادم... به مسیح قسم...
نیمه چپ صورتش سوخت و بعد صدای بلند استیو رو شنید : اسم مسیح رو نیار دن...
مطمئن بود اگه گوشش سالم بود صدای سوت بلند ناشی از ضربه کرش میکرد .
اما مدتی میشد که هرولد گوش سمت چپش رو از کار انداخته بود . نگاهش رو به زمین دوخت و گردن کج شده اش رو صاف کرد .
قلتک سفید رو توی مشتش فشرد اما ثانیه ای بعد مشتش رو باز کرد تا قلتک روی زمین پلاستیک پوش سقوط کنه .
استیو اینبار با احتیاطِ اینکه کسی پشت در وجود داره و میتونه صدای بلندش رو بشنوه ، با کلافگی موهاش رو چنگ زد و صداش رو پایین آورد: من دیدم چیکار کردی . نیومدم جلوت و بگیرم . حق داری . تو ... جات اینجا نیست . تو مثل ما نیستی...
چهره مصمم استیو حالا رگه هایی از تردید رو منعکس میکردن : چطور میتونم وقتی این همه سال عذاب کشیدنت رو دیدم جلوت رو بگیرم؟ ما ... ما باید مجازات شیم اما ...
پلک که زد ،زین ترشح قطرات اشک رو توی نگاه نگران استیو دید : من نمیخوام جلوت رو بگیرم اما با خودم هم نمیتونم کنار بیام . با این شرایط نمیتونم کنار بیام. میدونم بلاخره هممون رو گیر میندازی ...
دستش رو درست جایی که سیلی زده بود کشید. زین بهت زده نگاهش میکرد: میدونی که پای منم گیره؟ میدونی همراه بابا ... منم نابود میشم؟ دن... من ... مامان ... استفان ... تالیا ... حتی خودت...
YOU ARE READING
《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》
Fanfiction[ کامل شده] هشدار : این بوک ممکنه شامل صحنه های دلخراش باشه . اما هپی اندینگه. مواظب روحیتون باشید. __________________________________________ _ من چی؟ _ تو؟ تو تماماً سایه ای ... میخوام ببینم پشت این سایه ها چی پنهون کردی ... _____________________...