♤ 34 ♤

300 75 79
                                    

مضطرب کنار پیرمرد نشسته بود و برنامه مزخرف راز بقا تماشا میکرد .

تلوزیون تماشا میکرد. 

در حالی که هرولد در خطرناک ترین حالت ممکن‌اون بیرون ، آزاد و رها میچرخید .

تلوزیون تماشا میکرد ...

کلافه موهاش رو چنگ زد .‌لیام با هوم هوم آرومی، همچنان با بالا تنه ای برهنه ،  در نبود خواهرش آشپزی میکرد و به هیچ چیز اهمیت نمی‌داد. 

سعی کرد خودش رو اروم کنه . اون به متخصص نیاز داشت ... آره حق با لیام بود . خودش هم میدونست نمیتونه شهادت بده ... نه با این وضعیت شکننده... اما‌صبر هم عصبی ترش میکرد .

شاید چون دارو هاش رو همراهش نداشت .

درست توی حساس ترین دوره زندگیش ، از همیشه بیشتر به جنون نزدیک بود .

آه آرومی کشید و ثانیه ای بعد ، صدای ضعیفی از کنار گوشش بلند شد :

_ اونم میخواد زندگی کنه.

صدای اروم پیرمرد رو شنید و نگاه کلافه اش رو از لیام گرفت.

_ چی؟

دست لرزونش رو بالا آورد و به آهوی توی تلوزیون اشاره کرد :  میخواد زندگی کنه.

نگاهش‌ به سمت تلوزیون کشیده شد : خب؟ احتمالا برای همین داره فرار میکنه دیگه.‌

_ شیر هم گرسنه اس ... اون هم غذا میخواد .

زین نفس عمیقی کشید خودش رو روی راحتی رها کرد .

هر چیزی راجب کشت و کشتار حالش رو بد میکرد و حالا پیر مرد قصد داشت صحنه های پیش روش رو تحلیل کنه .

انگار خروجش از شهرک باعث شده بود بیشتر متوجه اوضاع وحشتناکی که درونش قرار داشت بشه .

و این خودش ثابت میکرد حق با لیامه. 

_ من باید دوربینم و پیدا کنم... اين صحنه خیلی قشنگه ...

پیر مرد با لبخند میگفت و به تلوزیون نگاه میکرد. چه چیز کشت و کشتار قشنگه ؟‌ دقیقا چی رو میخواد ثبت کنه ؟

پیرمرد نگاهی به دور و اطراف انداخت . دنبال دوربینی که‌وجود نداشت می‌گشت.

زین عصبی از کنار پیرمرد بلند شد تا به سمت لیام حرکت کنه .

حرفی برای گفتن نداشت . قبلا به توافق رسیده بودن. اما‌نمیتونست جلوی ذوق ذوق کردن مغزش رو بگیره .

نمیتونست جلوی کشش برای کنار لیام بودن رو بگیره .‌

کنار مرد احساس آرامش بیشتری داشت اما باز هم نمیتونست به بلایی که توی این مدت میتونست سر هر کسی بیاد فکر نکنه .

لیام به پسری‌که وارد آشپز خونه شده بود لبخند زد و در یخچال رو بست  : هی ... چیزی لازم داری ؟

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Where stories live. Discover now