_اه ... نه نه نه ....
دست و پا میزد و گریه میکرد . نمیتونست تحمل کنه. نمیخواست برای نجات جون یه مشت آدم احمق بیشتر از این عذاب بکشه ... دلش میخواست فریاد بزنه
" هر غلطی میخوای بکنی بکن , فقط دست از سرم بردار "
اما نمیتونست. چیزی جز فریاد و ناله از بین لبهاش بیرون نمیومد.
دلش میخواست چشمهاش و ببنده و بعد دیگه هیچ چیز رو احساس نکنه .
دلش میخواست تسلیم شه . میدونست جنون اطرافش پرسه میزنه .
بوش رو احساس میکرد .
حضورش رو احساس میکرد ...
فقط کافی بود تسلیم شه ...
دستهاش با طناب ،محکم بسته شده بود .
دیگه توان فریاد کشیدن نداشت : بسه...
به آرومی زمزمه کرد و اجازه داد هق هق اشکهاش با وحشت ، تن اتاقک رنگ و رو رفته و نسبتا تاریک رو بلرزونه.
دست هرولد رو کنار گوشش احساس میکرد . هرولد حرف نمیزد.
بهش گفته بود باید بفهمه از دست دادن چه احساسی داره . بهش میگفت این درد کمکش میکنه آدم بهتری بشه .
نه ... این شکنجه بود ... شکنجه محض... گوشش خونریزی داشت و نصف صورتش داغ شده بود .
میدونست داره یه بلایی سرش میاد ...درد طاقت فرسا بود .
میتونست حتی ضعف استخون هاش رو احساس کنه.
دیگه نمیتونست تحمل کنه با صدای بلندی فریاد کشید و دستش رو تکون داد تا شاید از شر طناب های روی سقف خلاص شه .
فریاد زد و دوباره فریاد زد.
صداش به شدت ضعیف شده بود . وجود هرولد داشت دیوونه اش میکرد .
از تقلا افتاد .
_ بسه...
صداش آروم بود . جونی توی تنش نمونده بود . به قدری فریاد زده بود که فکر نمیکرد دیگه بتونه از حنجره اش استفاده کنه .
یاسر ؟
کاملا از یاد برده بودش. چیزی جز درد توی ذهنش وجود نداشت .
دلش پل کوچیک حاشیه شهر رو میخواست . دلش برای حصیر پدرش تنگ شده بود . پالتوی بلند و مشکی رنگی که هر بار باهاش تو خیابون های گند گرفته شهر جولون میداد .
دلش آرامش شبهایی ولگردیشو میخواست . گریه هایی که بعد از مرگ جوجه رنگی دوستش سر میداد .
KAMU SEDANG MEMBACA
《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》
Fiksi Penggemar[ کامل شده] هشدار : این بوک ممکنه شامل صحنه های دلخراش باشه . اما هپی اندینگه. مواظب روحیتون باشید. __________________________________________ _ من چی؟ _ تو؟ تو تماماً سایه ای ... میخوام ببینم پشت این سایه ها چی پنهون کردی ... _____________________...