♤ 23 ♤

359 80 83
                                    

_اه ... نه نه نه ....

دست و پا میزد و گریه میکرد . نمیتونست تحمل کنه. نمیخواست برای نجات جون یه مشت آدم احمق بیشتر از این عذاب بکشه ... دلش می‌خواست فریاد بزنه

" هر غلطی میخوای بکنی بکن , فقط دست از سرم بردار "

اما نمیتونست. چیزی جز فریاد و ناله از بین لبهاش بیرون نمیومد.

دلش می‌خواست چشمهاش و ببنده ‌و بعد دیگه هیچ چیز رو احساس نکنه .

دلش می‌خواست تسلیم شه . میدونست جنون اطرافش پرسه میزنه ‌.

بوش رو احساس میکرد .

حضورش رو احساس میکرد ‌...

فقط کافی بود تسلیم شه ...

دستهاش با طناب ،‌محکم بسته شده بود .

دیگه توان فریاد کشیدن نداشت : بسه...

به آرومی زمزمه کرد و اجازه داد هق هق اشکهاش با وحشت ، تن اتاقک رنگ و رو رفته و نسبتا تاریک رو بلرزونه.

دست هرولد رو کنار گوشش احساس میکرد . هرولد حرف نمیزد.

بهش گفته بود باید بفهمه از دست دادن چه احساسی داره . بهش میگفت این درد کمکش میکنه آدم بهتری بشه .

نه ... این شکنجه بود ... شکنجه محض... گوشش خونریزی داشت و نصف صورتش داغ شده بود .

میدونست داره یه بلایی سرش میاد ...درد طاقت فرسا بود .

میتونست حتی ضعف استخون هاش رو احساس کنه.

دیگه نمیتونست تحمل کنه با صدای بلندی فریاد کشید و دستش رو تکون داد تا شاید از شر طناب های روی سقف خلاص شه .

فریاد زد و دوباره فریاد زد.

صداش به شدت ضعیف شده بود . وجود هرولد داشت دیوونه اش میکرد .

از تقلا افتاد .

_ بسه...

صداش آروم بود . جونی توی تنش نمونده بود . به قدری فریاد زده بود که فکر نمیکرد دیگه بتونه از حنجره اش استفاده کنه .

یاسر ؟

کاملا از یاد برده بودش. چیزی جز درد توی ذهنش وجود نداشت .

دلش پل کوچیک حاشیه شهر رو میخواست . دلش برای حصیر پدرش تنگ شده بود ‌. پالتوی بلند و مشکی رنگی که هر بار باهاش تو خیابون های گند گرفته شهر جولون میداد .

دلش آرامش شبهایی ولگردیشو میخواست . گریه هایی که بعد از مرگ جوجه رنگی دوستش سر میداد .

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang