♤47♤

277 75 33
                                    

قاشق غذا رو سمت لبهای پیر  پدرش برد و زمزمه وار لب زد : یه قاشق دیگه بخور بابا. باید دارو هات و بخوری .

تماشا کرد که پیرمرد لبهاش رو از هم بار میکنه و با آرومی و کمی لرزش محتوای داخل قاشق رو میچشه.

هر بار با دیدن این مرد که حالا همراهشون پشت میز نشسته بود به یاد یاسر میفتاد . هر بار یه خاطر می‌آورد که پدر خودش هم ممکنه حالا مردی پیر و رنجور باشه.  شاید زین رو به خاطر نیاره. شاید مریض شده باشه . شاید جاش رو عوض کرده باشه.

دستش مشت شد .

حتی نمیخواست تصورش کنه . اما سال‌های زیادی رو در بی خبری گذرونده بود و حالا نمیتونست حتی از زنده بودم یاسر مطمئن باشه‌ .

با تصور مرگ یاسر قلبش به درد اومد و بغض وحشیانه به گلوش چنگ زد .

بعد از زندگی با لیام بروز احساسات براش راحت تر شده بود .

به عبارتی دوری از عذاب و درد ضعیف ترش کرده بود. بعد از ۱۰ سال بی صدا شکنجه شدن ، حالا با کوچیکترین دردی صداش در میومد و گریه میکرد.

لیام بهش میگفت چون بلاخره کسی رو داری که بهش تکیه کنی .

راست می‌گفت.  و این تکیه کردن ضعیفش کرده بود.

نگاهش رو به غذای رو به روش دوخت و به زمزمه های اطرافش توجه کرد.

رونیکا به دختر کوچکش غذا میداد و لیام حالا پارچ آب رو توی لیوان خالی می‌کرد تا قرص های پدرش رو بهش بده.

_ پیاده روی خوش گذشت ؟

با شنیدن صدای رونیکا نگاه خیره اش رو به سمت زن کشید.‌

متوجه شد که حالا لیام هم در حال تماشا کردنشه. لبخند کمرنگی زد : هوا خیلی خوب بود ‌.‌ کار خاصی نکردیم .

چنگالش رو توی سالاد فرو کرد و خودش رو با کاهو هلی سبز رنگ خورد شده توی ظرف مشغول کرد. صدای لیام رو شنید :

_ فردا هم با من میاد اداره . بچه ها دلتنگش شدن. خیلی وقته نرفتیم پیششون. میای دیگه درسته ؟

زین به آرومی سر تکون داد : میام .

رونیکا جسی رو روی پاهاش جا به جا کرد : خیلی عالیه . به نظر میاد حالت هم بهتره درسته؟

زین معذب لبخند زد .

شاید رونیکا فکر میکرد وقتشه که زین از اینجا بره . هیچ کس وجود یه مهمون ناخونده رو برای ۶ ماه تحمل نمیکرد .

شاید واقعا باید یاسر رو پیدا میکرد.

_ زین ؟

بی حواس به لیام نگاه کرد : بله؟

_ خوبی ؟ پرسیدم چرا غذاتو نمیخوری؟

زین به ظرف غذاش نگاه کرد : دارم میخورم.

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ