♤ 40 ♤

303 75 20
                                    

بارون به شدت به تن سرما زده اش برخورد میکرد و خیسی زیر پاهاش حالا به درون کفشش نفوذ کرده بود .

با اینحال از دویدن متوقف نشد. از خیرگی چشمهاش کاسته نشد و ضربان قلبش آروم نگرفت .

استیو مرده بود...

درست بعد از اینکه از اتاق خارج شد شنیده بود. 

کلمات سنگینی که به سبکی حباب های صابونی ، از لبهای لیام خارج شده و بین زمین و هوا به نابودی گراییده بود.

استیو مرده بود.

به خاطر زین .

به خاطر اون استیو مرده بود .

مسیر ایستگاه پلیس رو میشناخت.  چند بار این مسیر رو دیده و به خاطر سپرده بود.

اما ذهنش کمکی نمی‌کرد. ‌

تاریکی بهش کمک نمی‌کرد.

بارون بهش کمک نمی‌کرد.

شاید گم شده بود ‌. مسیر رو نمیشناخت .

نفسش گرفته بود .

خیابون های نسبتا خلوت دور سرش میچرخیدن و نور قرمز و زرد ماشین ها چشمهاش رو درد میاورد.

استیو مرده بود .

سر جاش ایستاد .

موهاش ،‌

لباس‌هاش،

تنش. 

کاملا از قطرات سنگین بارون خیس شده بود .

ایستگاه پلیس کدوم سمت بود ؟

بهش گفته بود . گفته بود که هرولد اولین نفر استیو رو میکشه .

چشمش به مسیری نسبتا آشنا خورد .

بی توجه به خیابونی که زیر ریزش بی مهابای قطرات ، لغزنده شده بود ،‌بین مسیر ماشین ها دوید و صدای گوش خراش بوقشون رو نادیده گرفت.

خیابون های تاریک و خیس شهر رو پشت سر میذاشت ‌و دعا میکرد.

تا شاید اشتباهی شده باشه.

یا شاید به طرز دل انگیزی،‌ اون شب ،‌آخرین روز زندگی خودش باشه.

" بابا کجا میری ؟"

صدای خودش توی گوشش پیچید و یادآور خاطرات تلخش شد  :

بعد از حادثه ای که برای هر دوشون رخ داده بود.  جایی نرفته بودن.  کاری نکرده بودن. یاسر گفته بود
که در حال حاضر قایم شدن.

اما اون شب یاسر از خونه ای که پناهگاهشون شده بود بیرون رفت .

هوا درست به سردی امشب بود . اما به جای قطرات ریز و تازیانه وار بارون ، پنبه های ریز برفی ،‌روی زمین جا خوش میکردن.

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Où les histoires vivent. Découvrez maintenant