♤ 46 ♤

279 74 46
                                    

به آرومی همراه لیام قدم میزد و از هوای اواخر تابستون لذت می‌برد.

‌مدت زیادی رو کنارش زندگی کرده بود.

با اینکه قصدش رو نداشت . با اینکه نمیخواست استیو هر بار با چهره ای اشک آلود،‌مجابش کنه تا براش تعریف کنه لیام در چه حاله و یا درگیر چه پرونده ایه ‌. تا خیالش رو از هر بابت راحت کنه.

دلش نمیخواست این حجم از عذاب وجدان رو تحمل کنه ‌ . نمیخواست در حالی که از محبت لیام به خودش لذت می‌بره، اینطوری بهش دروغ بگه .

هوای نسبتا گرم رو نفس کشید و لمس دست لیام روی کمرش رو احساس کرد : فردا باهام بیا ایستگاه.

نگاهش رو به بچه هایی که سمت دیگه ی خیابون ،‌توی پارک خلوت و طراوت بخش محله بازی میکردن دوخت : اوهوم.

زمزمه کوتاهی از گلوی پسر خارج شد. براش سخت بود اونها رو ببینه. در حالی که اینطوری بهشون دروغ گفته بود . در حالی که اجازه داده بود قتل های پی در پی ،‌از سر گرفته شن.

_ حالت خوبه؟

صدای لیام رو کنار گوشش شنید ‌. سر جاش ایستاد. هر بار تلاش میکرد تا این ضعف ،‌این عذاب وجدان حالش رو بد نکنه . اما نمیشد . اون به خاطر دور کردن خواهر و برداری هایی که مطمئنا حتی دلتنگش نمیشدن، بهای سنگینی پرداخت کرده بود .

شاید بهتر بود سراغ یاسر رو میگرفت . شاید باید بعد از مدتها از پدرش تقاضای کمک می‌کرد.

سر جاش ایستاد: میشه برگردیم ؟ خسته شدم.

با شرمندگی در خواست کرد و لبخند مهربون لیام رو دید . لبخند مهربونی که با چشمهای شکلاتی رنگش هماهنگی زیادی داشت . گرمایی که میدونست میتونه بین عضلات قدرتمندش احساس کنه . حتی تصور آغوشی که میتونست از این مرد بگیره خواب آلودش میکرد .

_ حتما . بیا برگردیم.

میدونست لیام هم ازش خوشش میاد . میدونست . از همون اولین باری که بوسیدش. ‌وحشتش بعد از هر بار گفتنِ " میخوام دیگه از این خونه برم " به راحتی به چشمهاش نفوذ میکرد و نگرانی هاش رو بعد از کابوس های شبانه پسر با نوازش های آرومش انتقال میداد.

قدم های سستش رو به دنبال لیام کشید ‌.

اون چیکار کرده بود ؟

دروغ گفته بود ‌. به ناجیش. به کسی که احتمالا دوستش داشت .

شهادت غلط داده بود .

و به تلاش ده ساله خودش گند زده بود .

به آرومی پشت سر لیام وارد خونه شد و بلافاصله صدای رونیکا رو شنید : هی ... زود برگشتید .

در حالی که به‌ سمت اتاق میرفت سلام کوتاهی کرد و زیر چشمی به خانواده صمیمی لیام چشم دوخت .

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Where stories live. Discover now