♤ 38 ♤

293 80 33
                                    

امروز دو تا آپ کردم .  حواستون باشه قبلی رو خونده باشید .‌

و کامنت یادتون نره 😘

_________________________________________


_ فقط بهم بگو چت شده زین ؟

در حالی که حواسش به خیابون نسبتا شلوغ ظهر بود پرسید و نیم‌نگاهی به پسر عصبی کنارش انداخت .

بعد از خرجشون ار ایستگاه پلیس ،‌حتی یک کلمه هم حرفی نزده بود ‌.

لیام به خوبی احساس میکرد که پسر مضطرب و نگرانه . اما نمیتونست درکش کنه . قرار بود بیام پیش یه متخصص . قرار بود برای بهتر شدن حالش کمک بگیرن.

اگه حالش بهتر میشد و دکتر حالش رو تایید میکرد تمام حرف هاش به عنوان یک شاهد پذیرفته میشد . اما زین به طرز ناگهانی همه چیز رو بهم ریخته بود.

شاید حق با زین بود ‌.

شاید اونها فقط تعدادی احمق خنگ بودن که نمیتونستن چنین مشکلی رو به راحتی حل کنن.

با اینحال باید می‌پرسید.  چون غیر خود زین ،‌کسی جواب سوالش رو نداشت .

زین چشم بست . میخواست همه چیز رو بگه . میخواست فریاد بزنه . اما میدونست کلماتش حکم‌فشار انگشت روی ماشه رو داره.

ماشه اسلحه ای که روی سر استفان ،‌استیو ،‌تالیا ، مادرش و حتی خانواده لیام قرار داشت .

نمیتونست اینکارو با لیام کنه . با وجود اینکه تالیا و استفان بار ها و بار ها توی برنامه های به اصطلاح "آموزشی" به پدرشون کمک‌کرده بودن اما‌،‌هرگز مرگشون رو نمیخواست ‌.‌

به روش هرولد ‌‌‌،‌هرگز...

نفس لرزونش رو حبس‌کرد تا اتفاقات دقایقی قبل رو ،‌برای بار هزارم توی سرش دوره کنه :

" با چشمهایی گرد شده به سمت مرد چرخید و بعد صداش توی گوشش پیچید :

_ مشتاق دیدار زین ...

زین تمامِ مرد رو با نگاه بررسی کرد : ا-استیو ؟

لبخند برادرش رو دید و لبخند زد . هیجان زده جلو رفت .

_ کجای بودی ؟ چرا برنگشتی خونه‌؟  من... من فکر‌کردم...

به ناگهان چیزی به ذهنش رسید. شوکه قدمی جلو رفت: میخوای بهم کمک‌کنی استیو ؟ این...‌این عالیه. میتونیم جلوی بابا رو بگیریم...‌میتونیم

_ دن ...

صدای استیو ساکتش کرد . سعی کرد زود تر از کلماتی که قرار بود بشنوه ، با تماشای چشمهای برادر بزرگش ،‌حرفهاش رو بفهمه .

دستهاش توی دستهاش بزرگ برادرش قفل شد.

_ اومدم تا دوباره ازت بخوام تمومش کنی. میدونی که این قضیه به جایی نمیرسه .

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin