سکوت نسبی اتاق بازجویی رو در بر گرفته بود .
حتی افرادی که پشت شیشه یکطرفه ایستاده بودن و هر از گاهی نکاتی که به نظرشون مهم اومده بود رو یادداشت میکردن هم ساکت شده بودن.
بخش اعظمی از ماجرا از نگاه لیام گفته شده بود و حالا همه میدونستن که به فصل آخر این بازجویی طولانی رسیده بودن .
اتاق، پنجره یا منفذی برای ارتباط با محیطِ بیرون از ساختمان نداشت با اینحال ساعت تیره رنگ روی دیوار ، با وجود خستگی همچنان حرکت میکرد و عقربه هاش رو روی صفحه نمایش پشت شیشه در مسیر دایره ای تکراریش میکشید تا به همه نشون بده چیزی تا گرگ و میش نمونده .
همچنان فضای خفقان آور و سنگین اتاق بازجویی گلوی افراد رو فشار میداد.
همه زین رو میشناختن . همه اون رو کنار لیام دیده بودن . صدای خنده های ریز دوتاییشون رو شنیده بودن.
و حالا همشون به نحوی میدونستن مرد خمیده روی صندلی ، برای حرف زدن انرژی لازم داره . زمان لازم داره .
با اینحال اسمیت هنوز هم عصبی و بی حوصله به نظر میرسید: زین تقریبا با همه دوست شده بود درسته؟ فکر میکنم شاهد های زیادی وجود داشته باشن که اون رو توی ایستگاه پلیس دیده باشن. به راحتی اومده وسایل رو برداشته رفته و هیچ کس بهش شک نکرده.
لیام مشتش رو محکم کرد و غرید . میدونست اسمیت هنوز هم انگشت اتهامش رو به سمت زین گرفته : زین مشکلی درست نکرد. خیلی خب باشه اون تقریبا نصف بودجه سال ما رو به باد داد اما مگه این خودت نبودی که اون وسایل مسخره رو سفارش داد . تو فقط داری حرص اون و میزنی .
اسمیت ابرو بالا انداخت . با نگاهی حق به جانب به لیام نگاه کرد : از کجا باید میدونستم یه جقله بچه داره تو ایستگاه وول میخوره و هر چیزی که من با جون و دل سفارش دادم میدزده؟
_ اون فقط میخواست همه چیز رو درست کنه .
صدای لیام و اسمیت به تبعیت از هم مدام بالاتر میرفت : این الان درست کردنشه؟ اگه میخواست خراب کنه چی میشد؟
_ نمیتونی سرزنشش کنی اون از جونش مایه گذاشته
_ قراره بقیه روز و دعوا کنید ؟
صدای لویی از داخل بلند گو ها جر و بحث لیام و اسمیت رو خاتمه داد .
به نظر میومد هیچ کدوم از این کوتاه اومدن راضی نیستن . علی الخصوص لیام . انگار که تازه به خاطر آورده بود کجاست و حالا به کدوم بخش از ماجرا رسیده . نفس سنگینش رو بیرون داد و چشم بست تا شیرین ترین شب زندگیش ، درست ۲۴ ساعت قبل از حادثه رو به یاد بیاره .
***
بوسه هاش رو وحشیانه روی لب های زین خالی میکرد و با سنگینی تنش پسر رو به تخت دوخته بود .
YOU ARE READING
《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》
Fanfiction[ کامل شده] هشدار : این بوک ممکنه شامل صحنه های دلخراش باشه . اما هپی اندینگه. مواظب روحیتون باشید. __________________________________________ _ من چی؟ _ تو؟ تو تماماً سایه ای ... میخوام ببینم پشت این سایه ها چی پنهون کردی ... _____________________...