♤ 16 ♤

361 78 91
                                    

امروز ۲ تا پارت آپ کردم حواستون باشه قبلی رو خونده باشید.

________________________________________

_ اینجا ... این قسمت خرج مواد اولیه شده استفان.  توی هزینه ها حسابش نکردی . برای همین سود انقدر عجیب غریب شده.

استفان گیج به اعداد روی لپ تاپ ، که استیو بهشون اشاره میکرد نگاهی انداخت و بعد با کلافگی همونطور که پشت میز نشسته بود، موهاش رو بهم ریخت : لعنتی ... گفتم که من از پسش بر نمیام . چه اصراریه که من اینکارو انجام بدم ؟

با خستگی تمام محاسباتش رو پاک کرد و دوباره از اول شروع کرد . استیو کمر خمیده اش رو صاف کرد.  کنار استفان ایستاد و خندید: بیخیال پسر یاد میگیری . ما سود خالص رو میخوایم بنابرین نیازه که استهلاک دستگاه ها رو کنار بذاری . اینطوری سودی که به دست میاد خالص...

با شنیدن صدای در ، هر دو شون ساکت شدن و نگاهشون به سمت در کشیده شد : بله ؟

استیو گفت و تماشا کرد که در به آرومی باز شد و لیزا ، سرش رو داخل آورد : آقا ... خبر آوردن برادرتون کنار مزرعه غش کرده .

_ چی ؟

استیو با تُن صدای نگرانی پرسید و بعد برای خروج از اتاق پا تند کرد .

متوجه شد که استفان هم پا به پای استیو در حال دویدن بود .

با گام های بلند و سریع خودش رو به در ورودی رسوند و به دو ، به سمت مزرعه حرکت کرد ‌.

میتونست جمعیت جمع شده بالای سر برادرش رو ببینه . و صدای نگرانی که نام نحسی رو فریاد می‌زد: زین... زین ...

با عجله خودش رو به برادرش که درست در آغوش کوین اورول افتاده بود رسوند .

کوین پیراهن پسر رو بالا زده بود و حالا باند سفید رنگی که به قرمزی گراییده بود در معرض دید بود .

همهمه و زمزمه های اطرافش رو میشنید .

_ لعنت بهش ...

استفان زیر لب زمزمه کرد و استیو شنید .

_ اگه باند نداشت که به فاک میرفتیم...

علاوه بر اون، ‌میتونستن زمزمه های شک بر انگیزی رو هم که بین اعضای شهرک پخش می‌شد ، بشنون .

استیو اخم کمرنگی روی چهره اش  نشوند و با صدای بلند ، طوری که همه بشنون حرف زد : برید کنار ‌ زود باشید ... خدای من این پسر دوباره با خودش چیکار کرده؟

مطمئن شد که اطرافیانش صداش رو بشنون و بعد جلو رفت و لباس زین رو پایین کشید .

صدای استفان رو که سعی می‌کرد جمعیت رو متفرق کنه میشنید : خیلی خب ممنون از توجهتون زود تر برگردید سر کار .

_ متاسفم کوین . حتما شوکه شدی .

خطاب به لیام گفت اما نگاهش روی چهره رنگ پریده زین بود . نگرانش بود . اما نه به خاطر حالی که داشت . به خاطر آشوبی که درست کرده بود .

《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin