_دنیل فراست . این اسمیه که اونا باهاش صدات میکنن . با این اسم میشناسنت .
یاسر گفت و به پسر نگاه کرد که با چشمهای درشت شده بهش خیره شده بود.
به نظر نمیومد چیزی بفهمه اما انگار داشت تلاش میکرد.
پس ادامه داد : اونا جون آدما رو میگیرن زین . بابا هرولدت فکر میکنه انسان ها گمراه شدن . فکر میکنه شبهایی که توی تاریکی و درد به صبح میرسن ، شبهایی هستن که ذهن تو رو به درکی فراتر از چیزی که داری میرسونن...
شونه بالا انداخت : البته همچین بی راه هم نمیگه.
صداش آروم اما عمیق بود .
به راحتی روی روح پسر بچه رد مینداخت و در برابر چشمهاش ، مثل نور هایی بنفش و آبی، به پرواز در میومد.
اینبار مطمئن شد که زین هیچی از حرفهاش نفهمیده . برای پسری شش ساله باهوش بود ، اما حق داشت مسائل فلسفی ای که حتی آدم بزرگها درک نمیکردن رو نفهمه .
پس در حالی که آبنبات خوردن پسرک رو تماشا میکرد، موهای بهم ریخته اش رو بیشتر بهم ریخت و همونطوری که روی حصیر خودشون، زیر پل ، از باد و بارون در امان بودن، با لحن ساده تری توضیح داد :
_ بابا هرولد فکر میکنه آسیب زدن به دیگران کار خوبیه .
زین به چشمهای گود افتاده و لاغر پدرش خیره شد و آبنبات رو از دهنش فاصله داد : اما کار بدیه.
یاسر لب تر کرد : نه ... زین ... اونقدرام کار بدی نیست ... میدونی مثلا اگه یه نفر بخواد تو رو بدزده و تو بهش آسیب بزنی تو کاری بدی کردی یا کار خوبی کردی ؟
زین به آرومی پلک زد : کار بدی کردم ؟
یاسر سرش رو به طرفین تکون داد : نه کار خوبی کردی . همه کار ها اینطورین . میتونن هم بد باشن،هم خوب باشن. بستگی به موقعیت داره .
_ پس چرا بابا هرولد کارش بده ؟
زین پرسید و یاسر انگار که به بحث مورد علاقه اش رسیده باشه لبخند کم جونی زد : چون بابا هرولدت به کسایی آسیب میزنه که کاری به کارش ندارن. این کار بدیه.
زین مِک دیگه ای به آبنبات توی دستش زد و دوباره سوال پرسید : پس من میرم و بهش میگم اینکارو نکن . تو بابا یاسر من و ناراحت میکنی. اینطوری همه چی درست میشه ؟
یاسر آه کشید و به چهره معصوم زین خیره شد : نه زین ... نمیشه...
هر دو برای مدتی سکوت کردن و به صدای برخورد قطرات بارون به زمین گوش دادن.
یاسر نمیدونست که داره کار درستی میکنه یا نه .
از هیچ چیز مطمئن نبود .نمیدونست ایده اش برای دزدیدن زین عملی میشه یا نه .
اما به هر حال ... قرار نبود بذاره سالهای طلایی کودکی زین ،زیر نظر قاتل زنجیره ای دیوونه ای بگذره که خانواده یاسر رو به گلوله بسته بود.
به خاطر گناهی که مرتکب نشده بود .
و مجازاتی که هر گز سزاوارش نبود .
***
_اینطوری ...بالا ...پایین ... این شکلی یه دست رنگ میشه .قلتک رو از دیوار برداشت و به زین نگاه کرد .
لیام تمام نقاشی ها رو جمع کرده و روی میز گذاشته تا با خودش ببره .
کف اتاق رو با پلاستیک پوشونده بودن . دور پنجره رو چسب زده بودن تا پنجره رو رنگی نکنن و حالا با قلتک و رنگی که از مخلوط تینر و رنگ مات سفید به دست اومده بود ، دیوار رو از رنگ های مزخرف قبلی پاک میکردن.
حتی همون لحظه هم احساس بهتری داشت .
حتی همون لحظه هم، وقتی قلتک سفید رنگ رو روی دیوار سبز میکشید، سرش سبک تر میشد .
_ میشه سقف هم رنگ کرد ؟ رنگش حال بهم زنه .
لیام به زین که تمرکز روی دیوار رو به روش بود نگاه کرد و بعد نگاهش رو به سقف دوخت : یه نردبون بیاریم میشه...
با بلند شدن صدای در سر هر دوشون به سمت صدا چرخید .
در به آرومی باز شد و بعد پیکر استیو از پشت در سفید رنگ اتاق پیدا شد : هی ...
لبخند زد : از استفان شنیدم داری رنگ میکنی. کار خوبی میکنی روحیه ات هم عوض میشه ...
زین لب تر کرد و سر تکون داد : آره...از رنگ قبلی خسته شده بودم.
استیو نگاهش رو به کوین دوخت و با لحن محترمانه ای درخواست کرد : میتونم چند لحظه باهاش تنها صحبت کنم؟
لیام شوکه ابرو بالا انداخت : اوه... بله بله ... حتما ...
از زین فاصله گرفت ، قلتک رو توی سینی رنگ رها کرد ، از اتاق خارج شد و در رو بست .
اما دور تر نرفت. دستگیره رو نگه داشت و گوشش رو به در چسبوند .
جایی برای شک نبود. جواب داخل این خونه پنهون شده بود . یکی از اعضای این خانواده یا سفیر بود . یا ارتباط نزدیکی به سفیر داشت .
چشمهاش رو به گوشه دیوار راهرو دوخت و گوشش رو تیز کرد .
استیو در حالی که چیزی تغیرات و بهم ریختگی های اتاق نگاه میکرد قدم های آرومش رو به سمت زین برداشت : با کوین صمیمی شدی ؟
زین چیزی نگفت . فقط سرش رو به طرفین تکون داد و منتظر بود برادرش صحبت کنه .
استیو نفسش رو بیرون داد و دستش رو توی جیب شلوار جینش فرو کرد : اون روز ... توی رستوران...
کمی مکث کرد و ادامه داد : دیدم چیکار کردی زین . تو یه چیزی رو از زیر در هل دادی .
___________________________________________
" میتونم فرشته نجاتت باشم؟ همونطور که تو برای من بودی..."
__________________________________________
خب من با یه پارت کوتاه برگشتم و تو قسمت بدی هم تمومش کردم😂
سعی میکنم پارت بعدی رو هم سریع بذارم . اینم اصلا چک نکردم ببینم اصلا چی نوشتم به بزرگی خودتون ببخشید و اگه سوتی دادم بهم بگید😂😂
میدونم زیاد دارم میپرسم اما نگرانم قلمم افت کنه . لطفا بگید قلم چطوره ؟ 😍
لاو یو 🙃🙃🙃❤❤❤
YOU ARE READING
《deep in shadows ♤ در عمق سایه ها》
Fanfiction[ کامل شده] هشدار : این بوک ممکنه شامل صحنه های دلخراش باشه . اما هپی اندینگه. مواظب روحیتون باشید. __________________________________________ _ من چی؟ _ تو؟ تو تماماً سایه ای ... میخوام ببینم پشت این سایه ها چی پنهون کردی ... _____________________...