دکتر بتا با استرس نگاهش رو از برگه های آزمایش زیر دستش گرفت و با در آوردن عینکش نگاهی به صورت جدی و اخمالوی آلفای مقابلش انداخت.
حقیقتا این چندمین بار بود که یک جواب تکراری و
نا امید کننده رو قرار بود بهش بده! و این چیزی بود که همه دکتر ها ازش بیزار بودند، نا امید کردن بیمار...بلاخره جرعتش رو جمع کردو با گذاشتن برگه ها روی میز، لیسی به لبش زدو گفت
_آقای جئون من.... من واقعا متاسفم، جواب این سری هم منفیه...همونطور که قبلا گفتم این یه پروسه درمانی سنگینه و به این راحتی...
آلفا سریع با خشم دستش رو بالا گرفت و حرف زن رو قطع کرد....
دکتر ترسیده نفس لرزونش رو بیرون فرستاد که باعث شد بوی تلخ شده فورمون های آلفا زیر دماغش بپیچه و احساس سنگینی کنه.
بند های انگشتش از شدت مشت کردن دستش رو به سفیدی میزد و به زور داشت خودش رو کنترل میکرد تا دکتر و یا هر چیزی که توی اتاق وجود داشت رو نابود نکنه...!
نفس سنگینش رو از بین لب های قفل شده اش بیرون فرستاد و با چرخیدن روی پاشنه پا خواست از اتاق دکتر خارج بشه که صدای پر جرعت دکتر به گوشش رسیدو از حرکت ایستاد
_آ..آلفا جئون؟؟ شاید..شاید اگه جفتتون رو پیدا کنید و باهاش رابطه برقرار کنید شانسی داشته باشید، البته کاملا مطمعن نیستم که جواب بده چون هنوز باید قرص هاتون رو مصرف کنید.
جونگکوک بدون اینکه جواب دکتر رو بده سریع به سمت در رفت و بعد از خارج شدن ازش، درش رو محکم کوبید که باعث پریدن دکتر از ترس شد.
نفهمید چطور خودش رو به ماشینش رسوند و چطور سوارش شد و چطور از شهر خارج شد....! تنها چیز که می فهمید فشار شدید پاش روی پدال گاز بود و مشت های دردناکش که با بی رحمی روی فرمون ماشین کوبیده میشد. درد خفیف قلبش دوباره شروع شده بود و با نفس های پی در پی سعی میکرد خودش رو آروم کنه، اما فایده ای نداشت، بغض مثل توده سرطانی که چندین سال توی گلوش جا خشک کرده بود باعث خفگیش میشد و رگ های شقیقه اش از شدت عصبانیت در حال نبض زدن بود. بیست سال آزگار بود که داشت با کابوس زندگیش دستو پنجه نرم میکرد... کابوسی که سیاهیش کل زندگیش رو در بر گرفته بود و جای هیچ امید و روشنایی توش نبود.
بیست سالی که یبار سرش رو با آرامش روی بالش نذاشته بود و بدون کابوس نخوابیده بود... زندگیش پر از کینه و نفرت شده بود، کینه از کسایی که اسم خانواده رو یدک میکشیدن، خانواده ای که تنها چیزی که ازشون شنید زخم زبون بود... زخم های که مستقیما روی قلب بیمارش می نشست و غرور آلفاییش رو زیر پا میذاشت.
فشار پاش رو بیشتر کرد و با رسیدن به محدوده جنگلی، میلش به تبدیل شدن بیشتر میشد و گرگ درونش هر لحظه با آشفتگی برای بیرون اومدن غرش میکرد... مغزش پر از صدا بود، صداهایی که شبانه روز روی مخش رژه میرفت و تنها یک جمله توی سرش پر رنگ تر بود، جمله ای که کل زندگیش رو تحت شعاع قرار داده بود و مانند یک باتلاق اونو به زیر میکشید.... آلفای بی ریشه....!
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...