🐺Part.38🌙

7.3K 1K 801
                                    

صدای عر هاتون رو برای کاور نشون بدین🙂🤝

ترس....شاید این کلمه تو نگاه اول یک کلمه عادی و معمولی باشه ولی حسیه که تو وجود همه ی آدم ها و موجودات وجود داره! درون هر کس به یه شکلی...

اینکه تظاهر به قوی بودن بکنیو با اعتماد به نفس بگی هیچ ترسی توی زندگیت وجود نداره خیانتیه که به وجود خودت میکنی! حتی کسایی که ادعای سنگ بودن قلبشون رو دارن یه وقت هایی ممکنه دیگه خسته بشنو و کشش ماسک محکم بودنی رو که یک عمر به چهره شون زدن نداشته باشن و تسلیم سرنوشت بشن...

ترس از تاریکی، ارتفاع، دریا... شاید به غلبه کردن ترست به این نوع درد ها یک روزی بتونی باهاش کنار بیای و دیگه ازش نترسی ولی ترس از دست دارن حسیه که رنگش مثل چیزی بالا تر از سیاهیه! اینکه توی یک لحظه حس کنی کسی که روح و جسمت بهش پیوند خورده رو داری از دست میدی حالت هیچوقت با غلبه کردن بهش خوب نمیشه و ذره ذره از درون خالی و در نهایت از بین میری.

هیچکس تا وقتی یک چیزیو از دست نده قدرش رو نمیدونه چون اون رو همیشه بار ها جلوی چشمش میبینه و ترسی از نبودنش نداره ولی... وقتی که دیر بشه تازه به خودت میای و میبینی کسی که مثل نفس کشیدن برات بود دیگه نیست. شاید بعد ها بتونی با هزارن نفر آشنا بشی ولی هیچکس جای خالی اونی که دیگه نیست رو پر نمیکنه و اون حسی رو که ازش میگرفتی دیگه هیچوقت تجربه نمیکنی.

تک تک تمام این حس ها چیزی بود که تهیونگ هر لحظه و هر ثانیه با تمام وجودش حسش میکرد. با اینکه گرگ درونش از کلمات دردناک آلفاش و از رد شدنی که کامل انجام نشده بود قلبش شکسته بود
و زوزه های غمگین سر میداد، اما هنوز هم نگران دلش پیش مردی که جسم بی جونش داشت توسط برانکارد داخل آمبولانس میشد بودو ترس از دست دادنش نابودش میکرد.

تکونی به پاهای قفل شده اش روی زمین دادو چشمای تار شده اش که هر لحظه پر و خالی میشد بی پناه و ترسیده به آدم های اطراف خودش دوخت، انگار هنوز اتفاقی رو که افتاده بود رو باور نکرده بودو امیدوار بود که چیزی جز شوخی نباشه اما صورت های نگران و اشکیشون مثل پتکی محکم روی سرس کوبیده میشدو بهش میفهموند که قدمی تا از دست دادن جونگکوک نداره!

با دیدن در های آمبولانس که در حال بسته شدن بودو و یونگی و بقیه که سراسیمه داشتن دنبالش میرفتن مثل کسی که از خواب بیدارش کرده باشن به خودش اومدو با دادن حرکتی به پاهاش فوری به سمت آمبولانس دویدو با صدای خش دار از گریه نالید.

_ص..صبر کنید..

مردی که لباس فرم تنش بود نگاه ترحم واری به امگای مقابلش انداخت و سریع گفت

_اگه میخواین سوار شین عجله کنین! وقت نداریم

تهیونگ هول زده اشک هاش رو با پشت دستش پاک مردو بی توجه به درد تیز بخیه هاش قدم هاش سمت ماشین تند کردو با گرفتن درش سوار آمبولانش شد.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now