حسی که اون لحظه داشت براش غیر قابل درک و فرای واقعیت و رویا بود...حسی ترکیب با خوشحالی، شوک، و ترس!
آره یانگ کوک ترسیده بود، اینکه انقد یک دفعه و ناگهانی این درخواست رو جلوی چشم چند صد نفر شنیده بود دستپاچه و شوکه اش کرده بود اما همزمان قلبش از خوشحالی در حال منفجر شدن بود. گرمایی که از شدت هیجان بهش وارد شده بود باعث سر خوردن تیغه عرق از پشت کمرش شده بودو با سرما استخون سوز دستاش و سستی پاهاش کاملا در تضاد بود.
پسری که مقابلش زانو زده بود مدتی بود که توی همون حالت مونده بود و با چشمای تیره منتظر بهش نگاه میکرد. باید چیکار میکرد؟ چه جوابی باید میداد؟ اون لحظه به حدی دستپاچه به نظر میرسید که حتی اسم خودش رو هم فراموش کرده بود.
موزیک قطع شده بودو هیچ صدایی از هیچکس درنمیومد جوری که انگار همه منتظر بودن تا جوابی که میخواد بده رو بشنون. یانگ کوک با استرس بزاق خشک شده اش رو پایین فرستادو چشمای لرزونش رو دور تا دور سالن چرخوند تا خانواده اش رو پیدا کنه. وقتی شمع های نوزده سالگیش رو فوت میکرد آرزو کرد که برای یبار هم که شده آلفاش رو توی تولدش، کنارش ببینه و حالا اون اومده بودو دور از انتظارش ازش خواستگاری کرده بود. این برای قلب بی قرار و کوچیکش زیادی بود... گرگش زوزه کنان بی قرار دور خودش میچرخیدو رایحه اش نسبتا تلخ شده بود.
یانگ کوک میدونست که چه جوابی میخواد به درخواست پسر بده اما از درون احترام بیش از حدی که نسبت به خانواده اش قائل بود وادارش میکرد تا تایید اون هارو برای جواب دادنش داشته باشه. بلاخره با کمی جستجو هر دو پدر هاش رو سمت چپ سالن پیدا کردو فوری بهشون خیره شد... با نگاه التماس وار و سردرگمی که منتظر تاییدی ازشون بود. هر دو با لبخند محو و نگاهی توام با نگرانی بهش خیره شده بودن و یانگ کوک به خوبی میتونست برق اشک رو توی چشمای پاپاش ببینه و ناخوداگاه توده بغض به گلوش فشار بیاره. تهیونگ با چونه لرزونش در حالی که دست آلفاش توی دستش بود لبخندش عمیق تر شدو سرش رو به علامت تایید بالا پایین کرد.
لبخند کم جونی روی لب پسر امگا شکل گرفت و بدون تعلل به پدرش نگاه کرد. کسی که همیشه به بهترین شکل ممکن کنارش بودو ازش حمایت میکرد. جونگکوک متقابلا بهش نگاه کردو لبخند زد. میدونست که توله امگاش تا تاییدش نباشه جواب نمیده برای همون جدا از شیرینی وصف ناپذیری که از این حس توی قلبش جاری شده بود، چشماش رو بازو بسته کرد در حالی که قلبش عمیقا نگران بود...
قطره اشک درشتی از گوشه چشم پسر جاری شدو در حالی که سر تا سر از هیجان میلرزید بلاخره تصمیمش رو گرفت و سرش رو به سمت آلفای زانو زده اش چرخوند. نگاه کوتاهی به انگشتر تک نگین الماسی که به زیبایی داخل جعبه میدرخشید انداخت و قلبش از خوشی با شدت بیشتری خودش رو به درو دیوار قفسه شینه اش کوبید.
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...