صدای عق زدن های بلند و پی در پی فضای اتاقک رو پر کرده بودو تهیونگ با بدن لرزون و صورت خیس از اشک در حالی که رو دو زانو مقابل توالت فرنگی نشسته بود در حال عق زدن و بالا آوردن شام جزعی دیشب و البته اسید صبحگاهی معده لعنتیش بود! عق آخری زدو بالا نیومدن چیزی دستش رو با ناله پشت لبش کشیدو از کاسه توالت فاصله گرفت. بیحال تر از اون بود که از جاش بلند بشه پس با همون حالت خودش رو عقب کشیدو با نشستن روی سطح سرد زمین سرش رو به کاشی های سرامیکی پشت سرش تکیه داد. چشماش رو بست و با کشیدن نفس های عمیق از بینیش سعی کرد تا کمی تجدید قوا بکنه.
هنوز چند ثانیه ای از آرامش نچندانش نگذشته بود که به طور ناگهانی بغضش شکست و با هق بلندی سیل اشکاش رو روانه صورتش کرد. تمام بدنش درد میکردو احساس میکرد میخواد تمام جونش رو بالا بیاره!دو هفته بود.... دو هفته لعنتی که هر روز این ویار صبحگاهی که چیزی جز بالا آوردن و بیحالی براش نداشت، دامن گیرش شده بودو لحظه ای ولش نمیکرد! به کل اشتهاش رو از دست داده بود و کافی بود بوی غذا یا چیز نامطبوعی به دماغش بپیچه تا با تموم توان خودش رو به دستشویی برسونه و بالا بیاره. چنگی به موهای آشفته اش زدو شدت گریه اش بیشتر شد. از خودش حس انزجار داشت و میدونست که همه این علایم ها از تاثیرات بارداریه و این بیشتر باعث تنفرش از خودش و هر چیزی که اطرافش بود میشد.
هنوز افتضاح چند روز پیش رو فراموش نکرده بود و با یادآوری شدن بهش معده اش پیچ دیگه ای خوردو با هق هق زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد که نتیحه اش درد بیشتری بود. اون روز که همگی خیلی عادی دور میز غذا نشسته بودن خدمتکار به محض اینکه ظرف حاوی سوپ صدف رو روی میز گذاشت تهیونگ با دیدن سوپ و بوی غلیظی که ازش بلند میشد در کسری از ثانیه رنگ از صورتش پریدو لقمه نجوییده توی گلوش براش مثل سنگ شد... احساس میکرد قورت دادنش مساوی با بالا آوردنش خواهد بود و این حس وقتی که جونگکوک کمی توی کاسه اش سوپ ریخت بد تر شدو با هجوم آوردن چیزی به گلوش دستپاچه از پشت میز بلند شد تا خودش رو به سرویس بهداشتی برسونه به حدی گیج شده بود که مفهوم حرفای جونگکوک رو که داشت به سمتش میومد رو متوجه نمیشدو حتی فراموش کرده بود که چندین سرویس بهداشتی توی سالن وجود داره! کف دستش رو محکم روی دهنش فشار داده بود تا مانع بالا آوردنش بشه و موقعی که میخواست از پله ها بالا بره بخاطر سرعت زیادش پاش لیز خورده بود و در نتیجه محکم با زانو روی زمین فرود اومده بودو محتویات معده اش روی زمین ریخته شده بود.
عرق شرمو خجالت از کاری که کرده بود روی پیشونیش نشسته بودو به طوری که درد شدید زانوش و تیر کشیدن ناشی از برخوردش به زمین رو فراموش کرده بود.هیچ چیز توی اون لحظه نمیتونست حالش رو خوب بکنه نه دلگرمی و حرفای پر محبت جونگکوک و نه دست های گرم جیمینی که پشت کمرش رو نوازش میکرد! جونگکوک با دیدن حالت های بی قرار پسر نچی کرده و با براید استایل بغل کردنش به سمت اتاق راه افتاده بود و تهیونگ ازش ممنون بود که اون رو از اون فضای خجالت آور دور کرده بود!
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...